نمی دانم چند تن مرد در تمام دنیا باقی ست که رویابافی های تو را بلد باشند
نمی دانم چندتایشان رودررویم می ایستند و به جای تمجید "نه" گفتن بلدند
نمی دانم پشت "نه" چندتایشان رویایی دست نیافتنی خوابیده است
نمی دانم آیا هیچ کدامشان می تواند آن همه از "من" در یک "نه" بگوید یا نه
نه به رویاهای کودکانه ام، نه به بازیگوشی های سرسرانه ام، نه به خطر، به رنگ، به فریبِ بازی های بی هوا...
نمی دانم، اگر روزی همه ی زمین را بگردم و زمان را زیر و رو کنم
هست هنوز کسی که ولع تو را برای گرفتن دست هایم داشته باشد؟
مانده کسی، که ندیده کف دستم را بو کرده باشد؟
نمی دانم چند تن مرد هنوز روی این زمین راه می روند
با چشمهایی که مثل چشمهای تو می بینند...
چرا پس هیچ کدامشان طاقت چشمهایم را نیاورد؟
چرا پس هیچ کس رودررویم نمی ایستد، حتی از پس آن همه پرده؟
چرا نه صدای خنده ی هیچ کدامشان از پشت تلفن می آید و نه هق هق شان؟
چرا همه ی ترفندهایشان یا رنگ ریا دارد یا خالی از زندگیست؟
چرا روراستی شان دروغین تر از همه ی دروغ های توست؟
چرا حقیقت هیچ کدامشان به پای اوهام تو نمی رسد؟
چرا تو هنوز رنگ زمان نمی گیری؟
چرا پس خشم من نگاه ندیده ات را بی رنگ نمی کند؟
چرا گریه های نکرده و نشنیده ام رنگ دستهای دور دستت را نمی برد؟
هنوز هم، وقتهایی که دلتنگت می شوم و خودم را به دست خاطرات ممنوعه مان می سپرم
و یاد روزهایی که نباید می بودیم می افتم، همه ی روزهایی که تو نمی بایست می بودی
و گاهی که حتی وسوسه می شوم ببخشمت، از گنگ ترین اعماق قلبم ببخشمت
گاهی که همه حسرتم تنها یک بار صدا کردنت است
و صدایت که هنوز توی سرم می پیچد،
صدایی که نامم را آشناتر از همه ی مردان روی این زمین می خواند،
فراموش می کنم که زن یکی از زیباترین عاشقانه های دنیا بودن بهای سنگینی می طلبید