۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

باز هم خواب بابامو دیدم

این روزهای بد مصب دلتنگی انگاری که روی سنگفرش خیابون های این شهر سرب داغ ریخته باشن و انگاری که سوز سرمای برلین با هزارتا دشنه به آدم حمله ور شه، هر کار می کنی رغبتت نمی آد که از کنج خونه بزنی بیرون، پنداری چهاردیواری اختیاری تنها جاییه که می تونی ببریش به هر گوشه ی کیهان که عشقت می کشه. اگه بلد نباشی اینقدر ذره هم که شده خودتو خر کنی که دیگه کلاهت از پس معرکه هم اون ورتر افتاده...
همین روزهای بدمصب دلتنگی که هی به خودت سقلمه می زنی و این ور می ری اون ور می ری می توپی به خودت که "تو یکی دیگه چه مرگته؟" و با این همه خودت کز کرده یه گوشه ی دلت و حاضر نیست حتی با تو دو کلمه حرف بزنه. انگاری همه ی دنیا چند تا دونه آوازه که گوشه ی لب آویزونن و از جاشون تکون نمی خورن، فقط تاب می خورن و تاب می خورن تا ببینن کی طاقتت تموم می شه.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

Zusammenkunft aller PhysikFachschaften

یکی از لذت های فیزیک خوندن تو آلمان برای منِ کارگاه علوم چشیده پدیده ایست به نام تساپف (ZaPF) که گردهمایی شوراهای صنفی فیزیک دانشگاه های آلمانی زبان (یعنی اتریش و سویس هم داخل آدم) هست. اتفاقی که می افته اینه که ترمی یک بار برای 4-5 روز خل و چل ترین بچه های فیزیکی که تنشون دچار خارش شدیده رو جا می کنن توی داشکده فیزیک یه دانشگاهی و می گن حالا بزنین تو سر و کله ی هم و مخ بترکونین که چه کارهایی می شه تو دانشگاه هاتون کرد و چه تغییراتی می شه تو سیسیتم آکادمیک فیزیک به وجود آورد. این که تصمیماتی که ما می گیریم چه قدرش واقعاً اجرا می شه و برای مدیریت دانشکده هامون و آموزش عالی چقدر اهمیت داره یه بخش کاملاً جدای ماجراست اما هر بار که با این 100-150 نفر دور هم جمع می شیم و بحث یا حتی صرفاً تبادل اطلاعات می کنیم، تازه می فهمم چرا پدیده ی دموکراسی توی یه کشوری مثل آلمان حداقل تا حدودی جواب می ده. برای اینکه این از همون اول مسئولیت پذیری، استدلال و تصمیم گیری رو به بچه هاشون یاد می دن، برای اینکه اینجا وقتی دانشگاه می خواد استاد جدید استخدام کنه، محض حفظ ظاهر هم که شده باید یه نماینده ی دانشجویی توی کمیته ی تصمیم گیرنده حضور داشته باشه، یا شورای دانشکده بدون حضور نماینده ی دانشجویی رسمیّتش رو از دست می ده...

یکی دیگه از چهره های این گردهمایی اون بخش کارگاه علومی-شه که آدم برای چند روز با یک مشت خل و چل تمام عیار که از جنس خود آدمن یه جا می چپه، شب تا صبح و صبح تا شب یا مشغول کاره یا مشغول مشنگ بازی، تمام این چند روز شاید 5 ساعت سر جمع بخوابه یا نخوابه، فرقش اینه که اینحا مشروب هم بهش اضافه می شه و بزن برقصش به جای اینه توی یه کلاس در بسته باشه و مدرسه زیر چشمی رد کنه، توی سرسرای دانشکده ست و با همه جور امکاناتی که یه دانشگاه می تونه در اختیار بچه ها بذاره. باید هم اضافه کنم که تا به حال بین آلمانی ها جماعت دیگه ای ندیدم که تا این حد خوش مشرب و اهل بزم باشن. بهار 88 اولین بار بین این جماعت بود که پی بردم آلمانی ها هیچ عیب ژنتیکی ندارن و می تونن یه شب تا صبح بزنن و برقصن اون هم با موسیقی معقولی که با این که از همه رنگ و رِنگی توش هست و دل همه رو به دست می آره، با این حال هیچ آهنگیش آزاردهنده نیست!

خلاصه این که هر بار که دوباره بعد 6 ماه به این جماعت می رسم احساس می کنم سر جای خودمم وو دوباره احساس قبیله درم زنده می شه...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

اول مهر امسال دانشگاه

هوای امروز به طرز ناباورانه شدیدی اول مهری بود، هم آفتابش، هم بادش، هم برگهای زرد و نارنجی...
و یه اتفاقی افتاد که از زمان دبیرستان به بعد یه جورایی فراموشم شده بود. دانشگاه که رفتم بعد این دو ماه، بچه ها جلوی سلف منتظر بودن که با هم ناهار بخوریم، بعد شوخی های تابستانی و شوخی های روز اول، تیکه ها، پرت و پلا گفتن ها و آخرش هر کسی سر کلاس خودش. یه جورایی حس بودن...
این خورشید مهرماه!

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

ظاهرسازی

امروز ریخت و قیافه ام یه جورایی عجیب شده. یعنی نه به اون معنای عجیب ناشناخته... اما یه جورایی نو، تازه، باحال!!
موهام رو که باز می ذارم قیافه ام می شه عینهو یه پسر 16-17 ساله، پشت سرم که دم اسبی می کنم و خرده ریزه هاشو از تو صورتم کنار می زنم می شه یه دختر 20-21 ساله شاید... 
هم خنده داره، هم باحال و هم عجیب! 
نمی دونم چرا... اما حس کلی ام درباره ی امروز مثبته.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

برای لحظه ای فرار از این قفس

نمی خواهم بگویم که نمی دانم نگاهت در من چه غوغایی به پا می کند، ادعا نمی کنم که می ترسم از حس خوشبختی ای که لبخندت در اعماق ذهنم مهر می کند. اگر یک نفر صدای نگاهت را، قهقهه ی لبحندت را و غرش نوک زبانت را شنیده باشد منم و بس.
با این حال، همه ی حواس پنجگانه ام هم به کاری نمی آیند؛ هربار رودررویت می ایستم و تو با یک نگاه همه ی رازهای مگوی جسم و جانم را جار می زنی. چنین روزهایی ست که فاصله ی بین چشیدن، کشیدن و فهمیدن روبروی چشمانم آشکار می شود.

ای کاش حداقل روزی بگویی که خودت می دانی چه می کنی یا نه!

اضافه می کنم که با لحن شاد و شنگول بخوانید!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

دلبرک خان

وقتی دلبرترین مرد روی زمین هوش و حواست را قاپ می زند!
 

و دلبری می کند با خیال راحت که تو دستت کوتاه است و مجبوری با بازیگوشی هایش بسازی:


و وقتی می رود به آن عالمی که بنی بشر خواب و خیالش را هم نمی بیند:

و گاهی که آیدا دستش آنقدرها هم کوتاه نیست...


ای وایِ من، ماااااهی!




گفتم کمی حال و هوا عوض کنیم، یه دل سیر چشم چرونی، پس چی؟

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

Dietrich برای روزی که گذارت بیافتد

نمی دانم چند تن مرد در تمام دنیا باقی ست که رویابافی های تو را بلد باشند
نمی دانم چندتایشان رودررویم می ایستند و به جای تمجید "نه" گفتن بلدند
نمی دانم پشت "نه" چندتایشان رویایی دست نیافتنی خوابیده است
نمی دانم آیا هیچ کدامشان می تواند آن همه از "من" در یک "نه" بگوید یا نه
نه به رویاهای کودکانه ام، نه به بازیگوشی های سرسرانه ام، نه به خطر، به رنگ، به فریبِ بازی های بی هوا...

نمی دانم، اگر روزی همه ی زمین را بگردم و زمان را زیر و رو کنم
هست هنوز کسی که ولع تو را برای گرفتن دست هایم داشته باشد؟
مانده کسی، که ندیده کف دستم را بو کرده باشد؟
نمی دانم چند تن مرد هنوز روی این زمین راه می روند
با چشمهایی که مثل چشمهای تو می بینند...

چرا پس هیچ کدامشان طاقت چشمهایم را نیاورد؟
چرا پس هیچ کس رودررویم نمی ایستد، حتی از پس آن همه پرده؟
چرا نه صدای خنده ی هیچ کدامشان از پشت تلفن می آید و نه هق هق شان؟
چرا همه ی ترفندهایشان یا رنگ ریا دارد یا خالی از زندگیست؟
چرا روراستی شان دروغین تر از همه ی دروغ های توست؟
چرا حقیقت هیچ کدامشان به پای اوهام تو نمی رسد؟

چرا تو هنوز رنگ زمان نمی گیری؟ 
چرا پس خشم من نگاه ندیده ات را بی رنگ نمی کند؟
چرا گریه های نکرده و نشنیده ام رنگ دستهای دور دستت را نمی برد؟

هنوز هم، وقتهایی که دلتنگت می شوم و خودم را به دست خاطرات ممنوعه مان می سپرم
و یاد روزهایی که نباید می بودیم می افتم، همه ی روزهایی که تو نمی بایست می بودی
و گاهی که حتی وسوسه می شوم ببخشمت، از گنگ ترین اعماق قلبم ببخشمت
گاهی که همه حسرتم تنها یک بار صدا کردنت است
و صدایت که هنوز توی سرم می پیچد، 
صدایی که نامم را آشناتر از همه ی مردان روی این زمین می خواند،
فراموش می کنم که زن یکی از زیباترین عاشقانه های دنیا بودن بهای سنگینی می طلبید


۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

برای دل جیران و محض خالی نبودن عریضه

دستی دستی دلم را به دستهای ناآشنای باد سپردم تا بلکه دیار گم شده اش را بیابد. دست خودم نبود، صدای کوران را از لابه لای رویاهایش هر شب می شنیدم. می دانستم اگر همراه باد راهی اش نکنم، از دست می رود.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

پیشی


امروز فهمیدم که اینجا همسایه ها یه گربه دارن که ظاهراً حال می کنه بره بچپه زیر تخت من... از بخت بدش امروز که اومده بود سروقت تخت، من روش نشسته بودم. آخه شماها اگه یهو همین جوری یه گربه ی خپل نارنجی بیاد تو اتاقتون بپره زیر تختتون هول نمی کنین؟ آیدای بیچاره یهو از جا پرید از تعجب داد زد "پیشی!"... بعد پیشی هم رفت زیر تخت کز کرد و وحشت زده داشت با خودش فکر می کرد این دیگه چه غول بی شاخ و دمیه رفته روی تختی که زیرش مال منه نشسته معلوم نیست از جون من چی می خواد!!! بعد آیدا می خواست بره بیرون هیچ کس دیگه ای هم خونه نبود پیشی هم وحشت زده رفته بود زیر تخت بیرون نمی اومد... بعد آیدا رفت بهش گوشت بده خرش کنه پیشی اول دوسه تا چنگ حسابیش زد و خونی و مالی و اما بعد اومد یک کم بیرون از دست آیدا هم گوشت خورد کمی هم انگشت غیر خونیش رو لیس زد اما بعد دوباره رفت زیر تخت. آیدا هم مجبور شد هی آواز بخونه و اتاق مرتب کنه و با پیشی گپ بزنه، تا پیشی بالاخره دست از سر تخت آیدا برداره و بره سراغ خونه و زندگیش...

اما خودمونیم دلم براش سوخت که از هول کردن من این قدر ترسیده بود طفلکی... جدی جدی اومده بود اینجا که فقط بره زیر تخت. بچه ها لو دادن که چند بار دیگه هم اومده بوده تو خونه رفته بوده زیر تخت من...

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

رنگین کمون

امروز دم غروب یه رنگین کمون سینه ی آسمون بود اووووووووووووَه! یه 20 دقیقه ای ایستاده تماشاش کردم، بعدش همه اش جای این صفورا رو خالی کردم و با خودم هی تصور کردم اگه بود چقدر می خندیدیم چقدر جیق می کشیدیم... آخه صفورا چند ساله یه فلسفه ی زندگی پیدا کرده که از وقتی بار اول یواشکی روز کاغذی که به دیوار اتاقش زده بود خوندم، شد جزو جمله های مورد علاقه ی من. بعدها دیگه کار از این کارها گذشت و صفورا دیگه طاقت نیاورد و مجبور شد خط مشی زندگیش رو علنی کنه:

"رنگین کمان سهم کسانی است که تا آخرین لحظه زیر باران می مانند."

برای همین هم الآن هنوز ایستاده در زیر بارون و اصولاً از بیخ و بن حزب رنگین کمونیه. خلاصه این صفورای ما رو این جوری نگاهش نکنین، رازهای سر به مهر خطرناک زیاد داره تو زندگیش.

خلاصه صفورا که نبود من از خیر جیق گذشتم و به جاش همینجورکه  گوش می دادم و  زدم زیر آواز، آخه هیچ کس دیگه ای محل رنگین کمون نمی ذاشت، فقط یه دختر دوچرخه سواری بود رد شد اونم نیشش باز شد تا بناگوش بعد ما به هم نگاه کردیم خندیدیم.
با خودم گفتم بیا رنگین کمون بی بارون هم تقسیم می کنن باز هم مردم حاضر نیستن 3 ثانیه ازش بهره ببرن.
بعد یک کم آسمون به خاطر اینکه یاد صفورا کامل بشه چند قطره ای روی کلاه شاپوی من بارید که من هم زیر بارون ایستاده بوده و خونده بوده باشم.

اما جالب بود درست قبل غروب که آخرای رنگین کمون هم بود یه کمان محو قرمز ازش بیشتر نموند... بعدشم دیگه رنگین کمون رو تعطیل کردن من بیام خونه.

 

 

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

زردآلو

این آلمانی های خنگ یه زردآلوی درست و حسابی ندارن که هیچ چی، همه مغز زردآلوهاشونم تلخ تلخه! اَاَاَق!

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

باز هم 18 تیر و کاشکی ها

ای کاش روزی برسد که در برابر هر لاله ای زانو می زنم، نام "شهید"ی برنگرفته باشد و تنها گلی شود بر پهنای سینه ی دشت. ای کاش روزی برسد که رهروان هیچ راهی از سر ناچاری قربانیان شان را شهید نخوانند و ای کاش پس از این همه روزی فرا رسد که راه و رسم زندگی مان بیشتر در یاد ماند تا نا به هنگام لحظه ی شوم ترین رفتن هایمان. 

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

تابستانه

بعضی روزها از جنس گرمای تابستان اند و یک جورهایی در چرت بعدازظهرهای داغ طاقت فرسا سپری می شوند، بعضی روزها هم مثل هندوانه های آبدار قرمز یخ تازه از یخچال در آمده ی کم تخم اند روی ایوان خانه ی خاله؛

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

های، های، های، های... Riding in the Lands of Unknown


دیروز کسری هم کنکورشو داد و من بالاخره دوزاریم افتاد که چقدر از خونه دور شدم
از همه خنده دارتر این بود که حوزه ی کسری افتاده بود علم و صنعت، اونم نه همین جوری علم و صنعت، صبح دانشکده فیزیک و بعد از ظهر مکانیک، انگاری که من قرار باشه تمام مدت کنارش باشم... ای وای که چقدر دلم براش لک زده، چقدر دلم می خواست باهاش تا دم در دانشکده فیزیک برم، سر راه دستی به مارگاریت ها ببرم و طول امتحانش رو پله های معارف منتظرش بشینم، بعدش با هم بریم تریا، بعدم از اون بالای دانشگاه از پشت کارگاه ها و آزمایشگاه ها که گل های رنگ و وارنگ می کارن با هم قدم زنان بریم تا مکانیک و قبل کنکور زبانش کمی با موتور جت ور بریم. همه ی این 4 سالی که از انصرافم می گذره علم و صنعت برام هیچ وقت این قدر واقعی نشده بود که روز کنکور کسرام

دیگه کسرای من هم کنکورشو داد، دو سه هفته ی دیگه 18 سالشم می شه و قبل از این که من امتحانامو بدم می شنوم که  پیشول کوچولوم دانشجو شده... حالا می بینم که چقدر از خونه دور شدم


۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

نیوشا

نیوشای خاله دوشنبه بعدازظهر بالاخره به دنیا اومد... دل تو دل خاله نیست که عکسشو ببینه

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

من می مونم و گل اقاقیا

همه اش می خواستم از بوی اقاقیا بنویسم که نشد... از بس که زودی فصل اقاقیا تمام می شود و هنوز عطر داغش لا به لای شامه ته بغچه ی افکار آدم را در می آورد که گل هایش ناگهان می شوند کف پوش خیابان و همان درختانی که تا چند روز پیش موذی ترین جادوگران بوده اند به چشم به هم زدنی قیافه ی مظلومانه به خودشان می گیرند و مشغول سایه پراکنی می شوند
از آلمانی ها تعجب می کنم، بیشترشان - حداقل برلینی ها - نه درخت اقاقیا را درست و حسابی می شناسند و نه عطر سحرانگیز گل هایش را؛ با اینکه کوچه پس کوچه هایشان پر است از درخت اقاقیا، ریز و درشت... همان حکایت چنار دوباره تکرار می شود؛
خود اصل راستش می خواستم از بوی اقاقیا بنویسم و اینکه چی به سرم می آورد، از همه ی رویا ها، همه ی آرزوها، همه ی احساساتی که باعطر سنگین و وسوسه برانگیز اقاقیا در می آمیزند و توی گرمای آفتاب ذهن و روحم را تسخیر می کند، از همه ی داستان هایی که هوس می کنم "مثل یک دسته گل اقاقیا" بیافرینم
...

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

باغچه

مارگاریت دار شد باغچه... ای کاش تابستون امسال حال نداشته باشه بیاد که به جاش یهو پاییز شه... پاییز با مارگاریت

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

تو را خدانگهدار


بعضی خداحافظی ها بدجوری گران تمام می شوند
وقتی می دانی جای خالی ای که برایت می ماند چقدر فضا اشغال می کند
با این همه، گاهی
هر قدر هم که خودت را سرزنش می کنی و هر چندتا فحش رکیک هم که سر هم می کنی
آخرش می دانی که هیچ کاری ازت ساخته نیست
خوب می دانی که از اولش هم کاری ازت ساخته نبود
با این حال، با این همه
غمت زیادی با عجله به خشم بدل می شود
و باز دوباره غم و یک آه بلند و لبخندی نیمه خشکیده گوشه ی لبت
یاد روزی که بی ملاحظه پا به زندگیت گذاشت و شروع کرد به جا گرفتن
بیشتر و بیشتر
لذت یادآوری اهمیت بیش از حدش
لذت یادآوری همه ی کلماتی که معنیشان عوض شد
طعم همه ی غذاهای نچشیده
و خاطره ی همه ی لحظه های نیامده و نگذشته

و باز دوباره، بیست باره، هزارباره و بی نهایت بار
نفرین جغرافیای تولد
چه فرقی می کند به زبان فارسی باشد یا عربی؟
یا اصلاً بی زبان و الکن بماند؟
نفرین، نفرین است و تو این نفرین را بهتر از این ها می شناسی
که بخواهی دست و پا زنان انکارش کنی
 ...

جاهای خالی را با هیچ واژه ی دیگر پر نکنید!؛

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

27...

یکی از دلایلی که باعث می شه فکر کنم مامانی هوام رو داره اینه که با تقریب خیلی خوبی هر وقت لازم باشه می تونم این قدر برای آنا و از سر دلتنگی خودم گریه کنم که چشام بسوزه و از اون سردردهای مزخرف بگیرم

نانیکی تولدت مبارک

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

احوال پرسی

چت با دوستان قدیمی پس از مدتهای مدید یک مزیت غیرقابل چشم پوشی دارد و آن هم این که هر بار یکی می پرسد: "از زندگی ات راضی هستی؟ روبه راهی؟ خوشحالی؟ همه چی ردیفه؟" و از آن جا که به دوستان قدیمی نمی شود جواب سربالا داد، آدم باید هر بار از نو فکر کند، سبک سنگین کند و ببیند چه چیز را کجای زندگی اش جا گذاشته و کی چه باری را به دوش کشیده و الآن کجای سرزمین آرزوهایش ایستاده
...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

گذر عمر

از یک فیزیکدان شنیدم که می گقت ما هیچ ابزاری برای اندازه‌گیری مستقیم زمان نداریم و تنها چیزی که اندازه می‌گیریم اختلاف مکانی ست و با تبدیل محاسبه می‌کنیم که چقدر زمان گذشته. احتمال زیاد همین هم ما را به موجودات 3 بعدی تقلیل داده. هر چه بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم حرفش درست تر و درست تر از آب درمی آید. با این همه از شگفتی این کشف چیزی کم نمی‌کند که ما هیــــــــــــــچ ابزاری برای اندازه‌گیری مستقیم زمان نداریم

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

دوستی های نو به نو...

دلم هوای یک دوست کرده
دوستی که بودنش بی شرط و شروط، بی چون وچرا باشد
دوستی که دستهایش در دستهایم بمانند، حتی وقتی خودش نمی تواند کنارم باشد
دوستی که راه رفتن بلد باشد، اما پریدن را دوست تر بدارد
دلم دوستی می خواهد که قوانین بازی را بلد باشد، حتی اگر زیرپا گذاشتشان
دوستی که صدای شکستن همه چیز را به یک وضوح بشنود
دوستی می خواهم که محتاط حرف بزند، تا مبادا چیزی بگوید که از پسش برنیاید
دلم هوای دوستی های بی اندازه و بی نهایت را کرده
هوای یک دوست که اندازه ی شعورم را با خطای قابل قبول تخمین بزند
یک نفر که می داند که حتی اگر ندانم، نفهمم، می توانم که بفهمم، که یاد گرفتن را هنوز از یاد نبرده ام
دلم دوستی با آرزوهای رنگین می خواهد که گاهی هم تردید و دودلی را ازیاد ببرد
دوستی که بدون ترس حدس بزند کف دستهایم چه پنهان کرده ام
دلم دوستی می خواهد که خندیدن را بلد باشد و صدای خنده را از دور هم بتواند تشخیص دهد
یک نفر که سکوت برایش بی صدا و تو خالی نباشد
که حداقل جای خالی ناگفته ها را محفوظ نگه دارد
...

نمی دانم چرا تازگی ها تا به این گمان می رسم که کسی آزمایشش را پس داده و می شود از این بوته ی کذایی بیرونش آورد، همان جا در جا دلسردم می کند

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

میدان ها!

زمانی به نظرم کسانی که بدون نیاز به فکر آن چنانی فرمول های طولانی را روی کاغذ، تخته یا هر جای دیگر پشت سر هم ردیف می کردند، از جادوگرانی که ورد می خواندند یا معجون های سحرآمیز درست می کردند هم چند پله جلوتر بودند: هم کارشان تمیزتر بود، هم اعجاب انگیز تر و هم راه به جاهای نشناخته تری می برد؛ به خصوص که می دانستم هر کدام این شکلک های عجیب و غریبشان معنا دارد. از زمانی هم که خودم در عنفوان جقلگی سر و کارم با فرمول های ریز و درشت افتاد، رمز و راز و شگفتی این موضوع صد چندان شد
تنها چیزی که فکرش را هم نمی کردم این بود که چه ساده و چه زود خودم به همان جا می رسم!!!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

مامان من

بهترین دوست این روزهایم مامان است و بس؛ تنها کسی که تقربیاً هر روز ازم خبر می گیرد و کم و بیش می داند توی این کله ی خیره سرم چه می گذرد... تنها کسی که می پرسد، که حرف می زند، که می شنود
این روزها فاصله ی بین دست هایمان کمتر و کمتر می شود، همین روزهایی که مامان درگیر خواندن کتاب مورد علاقه ی من است

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

قسمت


دلم می‌خواهد برایت طومار طومار از سرنوشت بنویسم و از چنگالهای شومش که دست بردار نگاههایت در زلال آینه نیست. اگر هم خواستی برایت از نهوست تقدیر می‌سرایم که هر نیمروز روزهای تنهایی‌‌ام حرفی‌ جز تکرار نگاههایت ندارد. از کی‌ دست به دامن این چرخ نامرد نیلوفری شدی؟ چرا کسی‌ خبر دخیلهایی را به تک تک انگشتان دست روزگار می‌بستی برایم نیاورد پس؟
باد عادت شده بودم که در چشمهایت سؤال ببینم و در سیاهیشان جواب، جوابهایی‌ که دنبالشان می‌کردی تا یا از نفس می‌انداختنت و از خیرشان می‌گذشتی یا به چنگشان می آوردی. خو کرده بودم به اینکه در دستانت همیشه پر از رنگ‌هایی‌ باشد که به در و دیوار دنیا می‌پاشیدی. خیالم قرص بود از پاهایت که از طی‌ کردن دنیا باز نمی‌ماندند
...
از کی‌ سؤال‌هایت را به امان تقدیر سپردی؟
کی‌ رنگ‌هایت را به باد دادی؟
کجا بود که پاهایت از رفتن باز ماندند؟
چرا دستهایت را پس کشیدی؟
چرا هیچ ندایی نیامد که دیگر صدایت را به گوش کسی‌ نمی‌‌رسانی؟
نگفتی من جواب پرواز را چی‌ بدهم که هنوز لب پنجره‌ات انتظار می‌کشد؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

باغچه ی دردانه ی من

هزارتایی هم که گٔل و گلدان باشد باز هم جای باغچه را نمی‌تواند بگیرد، این را امسال که جزو خوشبختان باغچه‌مند عالم هستم می‌توانم گواهی دهم! با این که هنوز توی باغچه‌مان جز تخم شاهی‌‌هایی‌ که برای خالی‌ نبودن عریضه پاشیده‌ام چیزی نداریم و علف هرزه‌هایی‌ که هر روز تعداد و تنوع‌شان بیشتر میشود تماشا کردن این باغچه بهاری و گذارش از خاکستری و قهوه‌ای به طیف گسترده‌ای از سبزهای متنوع به همراه زرد و سفید و صورتی برای خودش عالمی دارد که با هیچ چیز دیگری برابری نمی‌کند
.
در کنار همه ی اینها درخت سربلند سپیدارمان که در این همسایگی باغچه‌ها قد و قواره‌ای علم کرده است برای خودش، بته‌های رز، درختچهٔ یاس زردمان، گلدان‌های شمشاد و چند تا درختچهٔ عجیب و غریب دیگر که نمی‌شناسمشان، همگی‌ هر روز که پا به باغچه می‌گذارم با سر و صدا به استقبالم می‌آیند، پنداری می‌دانند که نیاز من به آنها فراتر از نیاز آنها به مراقبت و تر و خشک می‌رود، بسی‌ فراتر
...
در این میان، بعد گنجیشگک‌های اشی مشی‌ که همهٔ پاییز و زمستان من و باغچه را تنها نگذشتند، دو تا بلبل هم از حدود یک هفته قبل از عید پایشان به این آلونک ما باز شده است و هر روز می‌آیند این دور و برها گشتی می‌زنند و دوباره پر میکشند. داستان باغچه داستان دور و درازی است...

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

تقلّا

نادیده گرفتم
نشنیده گرفتم
چشم هایم را بستم
گوش هایم را گرفتم
شیشه ی عطر را زیر دماغم گرفتم
و دهانم را پر سیر کردم
کوشش کردم که نفهمیده باشم
که از این پس نفهمم

هنوز هشیار هشیار
خودم را با دستهای بسته در آغوش تیر آهن و بتن می یابم

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

شور خاک

سال ها ست که هر نیمروز
شیون های شومت را بالای هر بام و برزنی می شنوم
سال ها چشم فرو بسته، لب می گزیدم و آرزو می کردم
که روزی ریشه های هرزت را باغبانی
از اعماق این زمین بزداید
پیش از آنکه بر خاک پوسیده اش
دیگر شاخ گندمی را توانایی خوشه پروری نماند

آفتاب نیمروزی آخرین اشک های نریخته ام را هم می سوزاند
دست های بی بارم بیلچه را به زور لای ترک های خاک فرو می کنند؛
ضربه از پس ضربه
نفس از پی نفس
آرام آرام، نمه به نمه
و چشم های سوزناکم روزی گواه آخرین ضربه های سهمگین تیشه 
بر ریشه هایی که اعصاری ست با وقاحت از خون و اشک سیراب کرده ای 
خواهند بود

 

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

آیریلیخ


یک نکته ای را کشف کردم و آن هم این که هر وقت دلتنگی ته ته دلم را قلقلک می دهد و آه سوزانم می خواهد همه ی بود و نبود دنیای آدم ها را به آتش بکشد، می زنم روی دنده ی موسیقی آذری آن هم از نوع اساسی اش! یعنی مثلاً امشب فقط رحمی به این طفلک هم خانه ای های نازنین ام که خیلی هم دوستشان دارم. خودتان فکرش را بکنید، پس از این فاز شدید متال که این اواخر من را گرفته... چنین شبهایی ست که آرزو می کنم عاشق بودم، سازم را دستم می گرفتم و راه می افتادم توی کوچه پس کوچه های برلین یا هر دیار دیگری
 شاید یک دلیلش این باشد که در اوج دلنتگی ام همیشه یک گوشه ی دلم بابا را می خواهد... بابای مــــــــــــــــن 
گوشه ی چشم های بابا همیشه حزن خاصی خودش را قایم کرده، حتی روزهایی که بابا کوک کوک است. شاید آوازهای آذری من را می برند به کودکی پدرم، به آن جایی که بابا چیزی را گذاشت و گذشت که دیگر هرگز به دستش نرسید، جایی که بابا چشمش را برای همیشه روی چیزی بست که خیلی دوستش می داشت. وقتی بابا از ارومیه تعریف می کند، از کودکی اش، هر وقت مجبورش می کنم با من آذری صحبت کند، چه من بعد هواری دست و پا زدنش بفهمم چه نه، هر وقت آهنگ های آذری گوش می دهیم یا حرفشان می شود، هر وقت از ضرب المثل ها یا اشعار آذری مثال می آورد یا وقتی که من گیر دادم که بروم رقص آذری یاد بگیرم، آن موقع است که می شود مچش را گرفت که چگونه یواشکی گوشه ی چشمی می اندازد به دلدار دیرینش. آذربایجان بدون بابا دو سه استان می شود مثل همه ی تعاریف جغرافیایی دیگر، اما بابا که آذری حرف می زند، حتی اگر یک قرار کاری باشد پای تلفن، آذری می شود عاشقانه ترین غزل های ممنوعه، تاکستان هایش ناگهان همه بار نوبر می دهند، شهرچای خروشان تر از همیشه پرآب می شود، درختان توت همه راهشان را آن وری گم می کنند، همه ی آب تبخیر شده ی دریاچه به آن باز می گردد و عاشق های همه ی تاریخ آذربایجان با سازشان راه می افتند و توی خیابان های همه ی زمین می سرایند از کم لطفی پاک ترین دختر دامغانی. آذربایجان بابا سرزمین همه ی افسانه های گم گشته و بی خانمان است، جایی که هر روز صبحش با وحشی ترین عسل کوهی آغاز می شود، تازه ترین قایماق و نوای سوزناک پسرکان عاشقی که توی کوچه ی محبوب دستفروش آرشین مال آلان شده اند


-------------------------------------------------------------------------------
 می خواستم خیلی بیشتر بنویسم اما دیگر طاقت ندارم، تا همین جایش هم سهم 4 سالم را سر درد گرفتم*
آهنگ کوراوغلو را به خاطر "یازخ نگار"اش گذاشتم که همیشه من را بد جوری یاد بابا می اندازد**
عکس ها مال پاییز اسکو اند که با سپاس از عمو احمد ازشون سوءاستفاده می کنم***

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

بی نام

در دل انبوه تربن جنگل های غبارزده
فریاد مه آلودت هنوز به گوشم آشناست
ریزترین خرده های باقی مانده ی دلم هم
با شکستن نازک ساقه های پوسیده زیر قدم های جنگلبان فرو می ریزند

دستهایت را باغچه ای نسترن و کاج به ارث می برد
خش صدایت از آن نی لبکِ چوپانی ترینِ توبره ها می شود

خنده هایت از دل صبورترینِ سنگ ها خواهند جوشید
و تندی پونه های بهاره ی امسال را لای لقمه های نان و پنیرم
خندان ترین پسته ها هم حریف نمی شوند

به باد بسپار
که مبادا آوازت را خودخواهانه
به سرزمین های دوردست ببرد

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

خشم

مانده ام چه کنم با نبرویی که این روزهای خشم کف دست هایم و نوک انگشتانم انبار می شود؛ این روزهایی که خشم درونم غل می زند. به یاد نمی آورم آخرین بار کی این طور خشمگین بوده ام. بعضی روزها از فرط عصبانیت نگاهم در آینه می خواهد چشمهای خودم را بسوزاند. خشم ناجوری ست، لجام گسیخته می شود کم کم و او من را افسار می زند به جای اینکه افسارش را به دستم بدهد. امید نجاتم را بسته ام تنها به احساسات دیگری که در اعماق وجودم با این خشم می آمیزند، همه ی احساساتی که من را با خشمم تنها نمی گذارند و همواره با او جوش می خورند، به همراهش غلیان می کنند و سرریز می شوند

راهی که با هم پیمودیم...



دارم این بار از دلنتگی می نویسم؛ از اینکه این روزها چطور جای دستهای تک تکتان توی دستهایم عرق می کند، این که نبود نگاه هایتان تمام فضا را پر می کند، این که ناگهان همه ی بلندگوها جز خاموشی آوازهایمان چیزی برای پخش ندارند
چقدر درباره ی دست ها خواندم، چقدر نوشتم، چقدر نوشتیم، چقدر خواندنی هایمان را برای هم سانسور کردیم، چقدر سانسور شدیم، چقدر دست ها در دست هم به هم زل زدیم و چقدر دستمان از هم جدا شد؛
داستانی اند این دست ها برای خودشان
و من پس از این همه سال خیره شدن بهشان تازه می فهمم که چقدر از دست هایمان کم گفتیم

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

درنگ

خبط کردی عزیز
ترست از نابخشودگی دیر فرا رسید
خدایگانت اعصار متمادی اتنظار لغزش کشیده اند

آمرزشی در نامه ات ننویسند
گناه پنداری که به سر راه دادی
برای ابدیت روی پیشانی ات نقش بسته

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

خطر

این چند وقته خودخواه شدم اساسی! تا حالا هر چی می گفتم خودخواه به زبون بی ادبی همه اش اره گوزی بود. فقط از این می ترسم که یه وقت مامان رو برنجونم، همین

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

هارمونی


روی پیانو نوشتن هم برای خودش عالمی دارد. نمی دانم چرا این اتاق تمرین های دانشکده موسیقی این قدر آرامم می کنند. هرگاه پایم به اینجا کشیده می شود دیگر دلم نمی خواهد تکان بخورم، می خواهم ساعت ها همین جا کنار این پیانو ها بمانم و با خودم و با نوای ساز خلوت کنم. دنیای دیگری ست؛ جهانی که گویی همیشه می شناختمش و با این همه راه ورودی اش بسته مانده بود. حالا که روزنه ای به رویم گشوده شده دیگر دل ندارم پا پس بکشم
به طرز وحشتناکی باز هم از کلاس ترمو باز ماندم. هنوز هم از جمع آدم ها وحشت می کنم؛ ناآرامم می کند، مضطرب، مشوش، درمانده. دلم همه اش برای خودم تنگ می شود. اما این جا، این جا لابه لای این پیانوها گویی بوی خودم را استشمام می کنم، بوی این همه سال آرزوهای دست نخورده را، بوی کودکی و نوجوانی ام را، بوی خام ترین و کهنه ترین داستان هایم را، خیال پردازی های بی پاسخ مانده ام را در تلاش برای رسیدن به همین سکوت چوبین درون اتاقک های این زیرزمین
چقدر این سال ها فراموش شده بودم
چقدر زورکی باور کرده بودم که وجود ندارم، که خیال یا تلقینی بیش نیستم

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

برای هر دوتان که بخش لاینفکی از زندگی ام شدید*

از ورای شیشه ها
مردی چهارچشمی گردش دنیا را می پاید
و ضرب زندگی را در کوبش مشت های گره کرده اش می بایستی جست
لبخندش در تلخی حلقه دودهای سیگار موج می زند
و غلیان تمامی نگاه هایی که در پس پرده ای غبار و مه با دست فراموشی گلاویز شده اند


بر گونه هایش باستانی ترین جنایات قرون را نگاریده اند
و پاک ترین لغزش های روح و روان را بر روی چانه اش
صلابت شانه هایش استوارترین گام هایم را در شن محو می کند
مرد از آن سوی شیشه ها
که نگاهش از کنار هزاران دنیا می گذرد
و بر من خیره می ماند
مردی با چشمان تو


می دانم کمی بی معنی ست چون هیچ کدامتان این را نخواهد خواند، اما برای خودم باید می نوشتمش*

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

نیمه کاره

دستهایت را به خاطر ندارم
اگرچه هنوز رد انگشتانت روی گونه هایم باقی ست
چشمانت در یادم نمانده اند
با نگاهی که هر روز روی شانه هایم سنگینی می کند
باد آشنایی را نمی شناسم
که از خاک رهی بوی رد پایت را بلند کرده باشد
یا که گیسوانت را پریشان



تقویم تنها گواه گناه ماست
با روزهایی که تن به ذلّت پرده و حجاب دادیم
شب هایی که در تب سکوت ما ناچار تسلیم شعله های سحرگاه شدند
ماه هایی انباشته از نجاست فریادهای گندیده مان
و همه ی سال هایی که لبانت از غسل دادن لب های ترک برداشته ام قاصر ماندند
...