دلم هوای یک دوست کرده
دوستی که بودنش بی شرط و شروط، بی چون وچرا باشد
دوستی که دستهایش در دستهایم بمانند، حتی وقتی خودش نمی تواند کنارم باشد
دوستی که راه رفتن بلد باشد، اما پریدن را دوست تر بدارد
دلم دوستی می خواهد که قوانین بازی را بلد باشد، حتی اگر زیرپا گذاشتشان
دوستی که صدای شکستن همه چیز را به یک وضوح بشنود
دوستی می خواهم که محتاط حرف بزند، تا مبادا چیزی بگوید که از پسش برنیاید
دلم هوای دوستی های بی اندازه و بی نهایت را کرده
هوای یک دوست که اندازه ی شعورم را با خطای قابل قبول تخمین بزند
یک نفر که می داند که حتی اگر ندانم، نفهمم، می توانم که بفهمم، که یاد گرفتن را هنوز از یاد نبرده ام
دلم دوستی با آرزوهای رنگین می خواهد که گاهی هم تردید و دودلی را ازیاد ببرد
دوستی که بدون ترس حدس بزند کف دستهایم چه پنهان کرده ام
دلم دوستی می خواهد که خندیدن را بلد باشد و صدای خنده را از دور هم بتواند تشخیص دهد
یک نفر که سکوت برایش بی صدا و تو خالی نباشد
که حداقل جای خالی ناگفته ها را محفوظ نگه دارد
...
نمی دانم چرا تازگی ها تا به این گمان می رسم که کسی آزمایشش را پس داده و می شود از این بوته ی کذایی بیرونش آورد، همان جا در جا دلسردم می کند