۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

احوال پرسی

چت با دوستان قدیمی پس از مدتهای مدید یک مزیت غیرقابل چشم پوشی دارد و آن هم این که هر بار یکی می پرسد: "از زندگی ات راضی هستی؟ روبه راهی؟ خوشحالی؟ همه چی ردیفه؟" و از آن جا که به دوستان قدیمی نمی شود جواب سربالا داد، آدم باید هر بار از نو فکر کند، سبک سنگین کند و ببیند چه چیز را کجای زندگی اش جا گذاشته و کی چه باری را به دوش کشیده و الآن کجای سرزمین آرزوهایش ایستاده
...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

گذر عمر

از یک فیزیکدان شنیدم که می گقت ما هیچ ابزاری برای اندازه‌گیری مستقیم زمان نداریم و تنها چیزی که اندازه می‌گیریم اختلاف مکانی ست و با تبدیل محاسبه می‌کنیم که چقدر زمان گذشته. احتمال زیاد همین هم ما را به موجودات 3 بعدی تقلیل داده. هر چه بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم حرفش درست تر و درست تر از آب درمی آید. با این همه از شگفتی این کشف چیزی کم نمی‌کند که ما هیــــــــــــــچ ابزاری برای اندازه‌گیری مستقیم زمان نداریم

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

دوستی های نو به نو...

دلم هوای یک دوست کرده
دوستی که بودنش بی شرط و شروط، بی چون وچرا باشد
دوستی که دستهایش در دستهایم بمانند، حتی وقتی خودش نمی تواند کنارم باشد
دوستی که راه رفتن بلد باشد، اما پریدن را دوست تر بدارد
دلم دوستی می خواهد که قوانین بازی را بلد باشد، حتی اگر زیرپا گذاشتشان
دوستی که صدای شکستن همه چیز را به یک وضوح بشنود
دوستی می خواهم که محتاط حرف بزند، تا مبادا چیزی بگوید که از پسش برنیاید
دلم هوای دوستی های بی اندازه و بی نهایت را کرده
هوای یک دوست که اندازه ی شعورم را با خطای قابل قبول تخمین بزند
یک نفر که می داند که حتی اگر ندانم، نفهمم، می توانم که بفهمم، که یاد گرفتن را هنوز از یاد نبرده ام
دلم دوستی با آرزوهای رنگین می خواهد که گاهی هم تردید و دودلی را ازیاد ببرد
دوستی که بدون ترس حدس بزند کف دستهایم چه پنهان کرده ام
دلم دوستی می خواهد که خندیدن را بلد باشد و صدای خنده را از دور هم بتواند تشخیص دهد
یک نفر که سکوت برایش بی صدا و تو خالی نباشد
که حداقل جای خالی ناگفته ها را محفوظ نگه دارد
...

نمی دانم چرا تازگی ها تا به این گمان می رسم که کسی آزمایشش را پس داده و می شود از این بوته ی کذایی بیرونش آورد، همان جا در جا دلسردم می کند

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

میدان ها!

زمانی به نظرم کسانی که بدون نیاز به فکر آن چنانی فرمول های طولانی را روی کاغذ، تخته یا هر جای دیگر پشت سر هم ردیف می کردند، از جادوگرانی که ورد می خواندند یا معجون های سحرآمیز درست می کردند هم چند پله جلوتر بودند: هم کارشان تمیزتر بود، هم اعجاب انگیز تر و هم راه به جاهای نشناخته تری می برد؛ به خصوص که می دانستم هر کدام این شکلک های عجیب و غریبشان معنا دارد. از زمانی هم که خودم در عنفوان جقلگی سر و کارم با فرمول های ریز و درشت افتاد، رمز و راز و شگفتی این موضوع صد چندان شد
تنها چیزی که فکرش را هم نمی کردم این بود که چه ساده و چه زود خودم به همان جا می رسم!!!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

مامان من

بهترین دوست این روزهایم مامان است و بس؛ تنها کسی که تقربیاً هر روز ازم خبر می گیرد و کم و بیش می داند توی این کله ی خیره سرم چه می گذرد... تنها کسی که می پرسد، که حرف می زند، که می شنود
این روزها فاصله ی بین دست هایمان کمتر و کمتر می شود، همین روزهایی که مامان درگیر خواندن کتاب مورد علاقه ی من است

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

قسمت


دلم می‌خواهد برایت طومار طومار از سرنوشت بنویسم و از چنگالهای شومش که دست بردار نگاههایت در زلال آینه نیست. اگر هم خواستی برایت از نهوست تقدیر می‌سرایم که هر نیمروز روزهای تنهایی‌‌ام حرفی‌ جز تکرار نگاههایت ندارد. از کی‌ دست به دامن این چرخ نامرد نیلوفری شدی؟ چرا کسی‌ خبر دخیلهایی را به تک تک انگشتان دست روزگار می‌بستی برایم نیاورد پس؟
باد عادت شده بودم که در چشمهایت سؤال ببینم و در سیاهیشان جواب، جوابهایی‌ که دنبالشان می‌کردی تا یا از نفس می‌انداختنت و از خیرشان می‌گذشتی یا به چنگشان می آوردی. خو کرده بودم به اینکه در دستانت همیشه پر از رنگ‌هایی‌ باشد که به در و دیوار دنیا می‌پاشیدی. خیالم قرص بود از پاهایت که از طی‌ کردن دنیا باز نمی‌ماندند
...
از کی‌ سؤال‌هایت را به امان تقدیر سپردی؟
کی‌ رنگ‌هایت را به باد دادی؟
کجا بود که پاهایت از رفتن باز ماندند؟
چرا دستهایت را پس کشیدی؟
چرا هیچ ندایی نیامد که دیگر صدایت را به گوش کسی‌ نمی‌‌رسانی؟
نگفتی من جواب پرواز را چی‌ بدهم که هنوز لب پنجره‌ات انتظار می‌کشد؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

باغچه ی دردانه ی من

هزارتایی هم که گٔل و گلدان باشد باز هم جای باغچه را نمی‌تواند بگیرد، این را امسال که جزو خوشبختان باغچه‌مند عالم هستم می‌توانم گواهی دهم! با این که هنوز توی باغچه‌مان جز تخم شاهی‌‌هایی‌ که برای خالی‌ نبودن عریضه پاشیده‌ام چیزی نداریم و علف هرزه‌هایی‌ که هر روز تعداد و تنوع‌شان بیشتر میشود تماشا کردن این باغچه بهاری و گذارش از خاکستری و قهوه‌ای به طیف گسترده‌ای از سبزهای متنوع به همراه زرد و سفید و صورتی برای خودش عالمی دارد که با هیچ چیز دیگری برابری نمی‌کند
.
در کنار همه ی اینها درخت سربلند سپیدارمان که در این همسایگی باغچه‌ها قد و قواره‌ای علم کرده است برای خودش، بته‌های رز، درختچهٔ یاس زردمان، گلدان‌های شمشاد و چند تا درختچهٔ عجیب و غریب دیگر که نمی‌شناسمشان، همگی‌ هر روز که پا به باغچه می‌گذارم با سر و صدا به استقبالم می‌آیند، پنداری می‌دانند که نیاز من به آنها فراتر از نیاز آنها به مراقبت و تر و خشک می‌رود، بسی‌ فراتر
...
در این میان، بعد گنجیشگک‌های اشی مشی‌ که همهٔ پاییز و زمستان من و باغچه را تنها نگذشتند، دو تا بلبل هم از حدود یک هفته قبل از عید پایشان به این آلونک ما باز شده است و هر روز می‌آیند این دور و برها گشتی می‌زنند و دوباره پر میکشند. داستان باغچه داستان دور و درازی است...