۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

خشم

مانده ام چه کنم با نبرویی که این روزهای خشم کف دست هایم و نوک انگشتانم انبار می شود؛ این روزهایی که خشم درونم غل می زند. به یاد نمی آورم آخرین بار کی این طور خشمگین بوده ام. بعضی روزها از فرط عصبانیت نگاهم در آینه می خواهد چشمهای خودم را بسوزاند. خشم ناجوری ست، لجام گسیخته می شود کم کم و او من را افسار می زند به جای اینکه افسارش را به دستم بدهد. امید نجاتم را بسته ام تنها به احساسات دیگری که در اعماق وجودم با این خشم می آمیزند، همه ی احساساتی که من را با خشمم تنها نمی گذارند و همواره با او جوش می خورند، به همراهش غلیان می کنند و سرریز می شوند

۲ نظر:

ا.شربیانی گفت...

به آئینه لبخند بزن. خشم طاقت لبخند ندارد. همین

mamali گفت...

Fekr konam rahe halesh tu sheere jadidete albate ba kamale ehteram be nazare ostade bozorgwar aghaye sharibani ke hamishe az tarighe shoma zekre kheyreshun hast