۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه


نمی‌دانستم، به دستهای پینه بسته‌ام دلم را قرص کنم یا به چشم‌های خیسِ تو، به آن دو کاسه‌ی خونی که لبریز نمی‌شدند...

شب که میشد، بوی اقاقیا می‌برید و می‌درید همه‌ی رشته‌های افکار پیوسته و گسیخته‌ام را، دست‌هایم می‌لرزیدند در برابرِ چشمان تو و سکوتِ باد بود که بی‌ تابانه می‌کوبید به در و دیوار.
چشم‌های تو زل میزدند به سیاه آسمان، به دنبالشان چشم‌های من و ترانه‌ی رود بود که که از زبانِ ما میانِ کوهسار راه می‌گرفت.

حال این شب‌هایی‌ که بی‌ وقفه می‌آیند و می‌روند، دست‌هایم چشم به راهِ چشم‌هایت مانده‌اند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

به قول احمد که می گه از وقتی که از ایران اومدم دلم فقط تنگه، قبلاً تنگِ کسی یا چیزی بود اما الآن فقط تنگه...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

شله قلمکار برلینی

یکی از چیز هایی که توی برلین حسابی ازش لذت می برم قروقاطی بودنش، عاشق شهرهایی مثل برلینم که می شه یه برش کوچیک از دنیا، با این که خیلی ها رو می ترسونه. وقتی می خوام از اینجا که محله ی قدیمی اما به نسبت مهاجر نشینه برم خرید، غیر از ترکی و عربی حداقل روسی و انگلیسی با لهجه ی آفریقایی هم می شنوم. اغلب دقت که بکنی لهستانی و اسپانیایی و انگلیسیِ آمریکایی هم می شنوی. آسیای شرقی ها هم که همیشه هستن، حتی وقتهایی که صداشون در نمی آد تا بدونی زبونشون چیه. 
همسایه ی باغچه مون اینجا یه زن و شوهر آلمانی ان که دوست دوران مدرسه ی دخترشون ایرانی بوده و برادر خانومه هم الآن توی ارومیه مشغول یادگیری زبان فارسیه. همسایه ی بالایی مون مال انگلیسه، همسایه ی خونه ی روبرویی ویتنامیه، طبقه اولشون ایرانی و طبقه دومشون فرانسوی. پارکینگ خونه بقلی یه آقاهه هست که هر وقت می آد ماشینشو پارک کنه صدای آهنگ کردی ضبط ما شینش به هواست. همسایه ای که اغلب وقتی براش پست می آد و خونه نیست، پستچی بسته اش رو می سپاره به ما مال آمریکای لاتینه و همه ی اینها که گفتم تازه اونهایی ان که من یا گذارم بهشون می افته یا لب باغچه که نشستیم صداشونو می شنوم...
از همه جالب تر اینکه این جایی که خونه ی ما هست گاهی توی حیاط هم صدای این کلیسای این نزدیک شنیده می شه و هم گاهی صدای مسجد پاکستانی ها (بماند که من از هیچ کدوم دل خوشی ندارم) و خلاصه بگم که راه رفتن توی خیابون های اینجا گاهی حس یگانه ی خیلی خیلی خوبی داره، درست مثل کامکوات وسط یه سالاد خیلی رنگ و وارنگ.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

تولدت مبارک

دیشب خواب آنا رو دیدم... داشتیم با هم می دویدیم، از چیزی فرار می کردیم یا اینکه داشتیم می دیدیم برسیم یه چیزی یادم نمی آد اما خوب یادمه که یه جایی سر یه چیزی بهش گفتم "فقط تو منو تنها نذاز..." می دونم که از چیزی یا از کسی خودمونو قایم کرده بودیم، این که یواشکی و ترسون به هم می خندیدیم هم خوب یادمه. 
بعدش همینطور که می دویدیم آنا ناپدید شد، این قدم رو که بر می داشت بود و گام بعدی رو دیگه کسی نبود که برداره. توی خواب کلی فریاد کشیدم، صداش زدم، جیغ و داد راه انداختم... بیدار که شدم پریشون بودم و نمی فهمیدم چرا؛ همین الآن یادم اومد که امروز تولدشه.

نانیکی این چه وضعشه که من به این زودی از تو چند سال بزرگتر شم؟