نمیدانستم، به دستهای پینه بستهام دلم را قرص کنم یا به چشمهای خیسِ تو، به آن دو کاسهی خونی که لبریز نمیشدند...
شب که میشد، بوی اقاقیا میبرید و میدرید همهی رشتههای افکار پیوسته و گسیختهام را، دستهایم میلرزیدند در برابرِ چشمان تو و سکوتِ باد بود که بی تابانه میکوبید به در و دیوار.
چشمهای تو زل میزدند به سیاه آسمان، به دنبالشان چشمهای من و ترانهی رود بود که که از زبانِ ما میانِ کوهسار راه میگرفت.
حال این شبهایی که بی وقفه میآیند و میروند، دستهایم چشم به راهِ چشمهایت ماندهاند.
شب که میشد، بوی اقاقیا میبرید و میدرید همهی رشتههای افکار پیوسته و گسیختهام را، دستهایم میلرزیدند در برابرِ چشمان تو و سکوتِ باد بود که بی تابانه میکوبید به در و دیوار.
چشمهای تو زل میزدند به سیاه آسمان، به دنبالشان چشمهای من و ترانهی رود بود که که از زبانِ ما میانِ کوهسار راه میگرفت.
حال این شبهایی که بی وقفه میآیند و میروند، دستهایم چشم به راهِ چشمهایت ماندهاند.