۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

Dietrich برای روزی که گذارت بیافتد

نمی دانم چند تن مرد در تمام دنیا باقی ست که رویابافی های تو را بلد باشند
نمی دانم چندتایشان رودررویم می ایستند و به جای تمجید "نه" گفتن بلدند
نمی دانم پشت "نه" چندتایشان رویایی دست نیافتنی خوابیده است
نمی دانم آیا هیچ کدامشان می تواند آن همه از "من" در یک "نه" بگوید یا نه
نه به رویاهای کودکانه ام، نه به بازیگوشی های سرسرانه ام، نه به خطر، به رنگ، به فریبِ بازی های بی هوا...

نمی دانم، اگر روزی همه ی زمین را بگردم و زمان را زیر و رو کنم
هست هنوز کسی که ولع تو را برای گرفتن دست هایم داشته باشد؟
مانده کسی، که ندیده کف دستم را بو کرده باشد؟
نمی دانم چند تن مرد هنوز روی این زمین راه می روند
با چشمهایی که مثل چشمهای تو می بینند...

چرا پس هیچ کدامشان طاقت چشمهایم را نیاورد؟
چرا پس هیچ کس رودررویم نمی ایستد، حتی از پس آن همه پرده؟
چرا نه صدای خنده ی هیچ کدامشان از پشت تلفن می آید و نه هق هق شان؟
چرا همه ی ترفندهایشان یا رنگ ریا دارد یا خالی از زندگیست؟
چرا روراستی شان دروغین تر از همه ی دروغ های توست؟
چرا حقیقت هیچ کدامشان به پای اوهام تو نمی رسد؟

چرا تو هنوز رنگ زمان نمی گیری؟ 
چرا پس خشم من نگاه ندیده ات را بی رنگ نمی کند؟
چرا گریه های نکرده و نشنیده ام رنگ دستهای دور دستت را نمی برد؟

هنوز هم، وقتهایی که دلتنگت می شوم و خودم را به دست خاطرات ممنوعه مان می سپرم
و یاد روزهایی که نباید می بودیم می افتم، همه ی روزهایی که تو نمی بایست می بودی
و گاهی که حتی وسوسه می شوم ببخشمت، از گنگ ترین اعماق قلبم ببخشمت
گاهی که همه حسرتم تنها یک بار صدا کردنت است
و صدایت که هنوز توی سرم می پیچد، 
صدایی که نامم را آشناتر از همه ی مردان روی این زمین می خواند،
فراموش می کنم که زن یکی از زیباترین عاشقانه های دنیا بودن بهای سنگینی می طلبید


۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

برای دل جیران و محض خالی نبودن عریضه

دستی دستی دلم را به دستهای ناآشنای باد سپردم تا بلکه دیار گم شده اش را بیابد. دست خودم نبود، صدای کوران را از لابه لای رویاهایش هر شب می شنیدم. می دانستم اگر همراه باد راهی اش نکنم، از دست می رود.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

پیشی


امروز فهمیدم که اینجا همسایه ها یه گربه دارن که ظاهراً حال می کنه بره بچپه زیر تخت من... از بخت بدش امروز که اومده بود سروقت تخت، من روش نشسته بودم. آخه شماها اگه یهو همین جوری یه گربه ی خپل نارنجی بیاد تو اتاقتون بپره زیر تختتون هول نمی کنین؟ آیدای بیچاره یهو از جا پرید از تعجب داد زد "پیشی!"... بعد پیشی هم رفت زیر تخت کز کرد و وحشت زده داشت با خودش فکر می کرد این دیگه چه غول بی شاخ و دمیه رفته روی تختی که زیرش مال منه نشسته معلوم نیست از جون من چی می خواد!!! بعد آیدا می خواست بره بیرون هیچ کس دیگه ای هم خونه نبود پیشی هم وحشت زده رفته بود زیر تخت بیرون نمی اومد... بعد آیدا رفت بهش گوشت بده خرش کنه پیشی اول دوسه تا چنگ حسابیش زد و خونی و مالی و اما بعد اومد یک کم بیرون از دست آیدا هم گوشت خورد کمی هم انگشت غیر خونیش رو لیس زد اما بعد دوباره رفت زیر تخت. آیدا هم مجبور شد هی آواز بخونه و اتاق مرتب کنه و با پیشی گپ بزنه، تا پیشی بالاخره دست از سر تخت آیدا برداره و بره سراغ خونه و زندگیش...

اما خودمونیم دلم براش سوخت که از هول کردن من این قدر ترسیده بود طفلکی... جدی جدی اومده بود اینجا که فقط بره زیر تخت. بچه ها لو دادن که چند بار دیگه هم اومده بوده تو خونه رفته بوده زیر تخت من...