۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

برای لحظه ای فرار از این قفس

نمی خواهم بگویم که نمی دانم نگاهت در من چه غوغایی به پا می کند، ادعا نمی کنم که می ترسم از حس خوشبختی ای که لبخندت در اعماق ذهنم مهر می کند. اگر یک نفر صدای نگاهت را، قهقهه ی لبحندت را و غرش نوک زبانت را شنیده باشد منم و بس.
با این حال، همه ی حواس پنجگانه ام هم به کاری نمی آیند؛ هربار رودررویت می ایستم و تو با یک نگاه همه ی رازهای مگوی جسم و جانم را جار می زنی. چنین روزهایی ست که فاصله ی بین چشیدن، کشیدن و فهمیدن روبروی چشمانم آشکار می شود.

ای کاش حداقل روزی بگویی که خودت می دانی چه می کنی یا نه!

اضافه می کنم که با لحن شاد و شنگول بخوانید!!!

۲ نظر:

جیران گفت...

:)
آخی....
:)
آیدا بت نمیاد :)
چه سخته که اینجور مجسمت کنم..
ولی برام خیلی قشنگه حست..

Einhornin گفت...

جنی اگه می دونستی که جریان چیه، تصورش برات خیلی راحت می بود. قضیه آخر خل و چل بازی های آیداست و یک عالمه اتفاق که نمی تونم همه ش رو به حساب تصادف بذارم. نه می تونم و نه می خوام.