۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

نیوشا

نیوشای خاله دوشنبه بعدازظهر بالاخره به دنیا اومد... دل تو دل خاله نیست که عکسشو ببینه

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

من می مونم و گل اقاقیا

همه اش می خواستم از بوی اقاقیا بنویسم که نشد... از بس که زودی فصل اقاقیا تمام می شود و هنوز عطر داغش لا به لای شامه ته بغچه ی افکار آدم را در می آورد که گل هایش ناگهان می شوند کف پوش خیابان و همان درختانی که تا چند روز پیش موذی ترین جادوگران بوده اند به چشم به هم زدنی قیافه ی مظلومانه به خودشان می گیرند و مشغول سایه پراکنی می شوند
از آلمانی ها تعجب می کنم، بیشترشان - حداقل برلینی ها - نه درخت اقاقیا را درست و حسابی می شناسند و نه عطر سحرانگیز گل هایش را؛ با اینکه کوچه پس کوچه هایشان پر است از درخت اقاقیا، ریز و درشت... همان حکایت چنار دوباره تکرار می شود؛
خود اصل راستش می خواستم از بوی اقاقیا بنویسم و اینکه چی به سرم می آورد، از همه ی رویا ها، همه ی آرزوها، همه ی احساساتی که باعطر سنگین و وسوسه برانگیز اقاقیا در می آمیزند و توی گرمای آفتاب ذهن و روحم را تسخیر می کند، از همه ی داستان هایی که هوس می کنم "مثل یک دسته گل اقاقیا" بیافرینم
...

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

باغچه

مارگاریت دار شد باغچه... ای کاش تابستون امسال حال نداشته باشه بیاد که به جاش یهو پاییز شه... پاییز با مارگاریت