۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

خطر

این چند وقته خودخواه شدم اساسی! تا حالا هر چی می گفتم خودخواه به زبون بی ادبی همه اش اره گوزی بود. فقط از این می ترسم که یه وقت مامان رو برنجونم، همین

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

هارمونی


روی پیانو نوشتن هم برای خودش عالمی دارد. نمی دانم چرا این اتاق تمرین های دانشکده موسیقی این قدر آرامم می کنند. هرگاه پایم به اینجا کشیده می شود دیگر دلم نمی خواهد تکان بخورم، می خواهم ساعت ها همین جا کنار این پیانو ها بمانم و با خودم و با نوای ساز خلوت کنم. دنیای دیگری ست؛ جهانی که گویی همیشه می شناختمش و با این همه راه ورودی اش بسته مانده بود. حالا که روزنه ای به رویم گشوده شده دیگر دل ندارم پا پس بکشم
به طرز وحشتناکی باز هم از کلاس ترمو باز ماندم. هنوز هم از جمع آدم ها وحشت می کنم؛ ناآرامم می کند، مضطرب، مشوش، درمانده. دلم همه اش برای خودم تنگ می شود. اما این جا، این جا لابه لای این پیانوها گویی بوی خودم را استشمام می کنم، بوی این همه سال آرزوهای دست نخورده را، بوی کودکی و نوجوانی ام را، بوی خام ترین و کهنه ترین داستان هایم را، خیال پردازی های بی پاسخ مانده ام را در تلاش برای رسیدن به همین سکوت چوبین درون اتاقک های این زیرزمین
چقدر این سال ها فراموش شده بودم
چقدر زورکی باور کرده بودم که وجود ندارم، که خیال یا تلقینی بیش نیستم

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

برای هر دوتان که بخش لاینفکی از زندگی ام شدید*

از ورای شیشه ها
مردی چهارچشمی گردش دنیا را می پاید
و ضرب زندگی را در کوبش مشت های گره کرده اش می بایستی جست
لبخندش در تلخی حلقه دودهای سیگار موج می زند
و غلیان تمامی نگاه هایی که در پس پرده ای غبار و مه با دست فراموشی گلاویز شده اند


بر گونه هایش باستانی ترین جنایات قرون را نگاریده اند
و پاک ترین لغزش های روح و روان را بر روی چانه اش
صلابت شانه هایش استوارترین گام هایم را در شن محو می کند
مرد از آن سوی شیشه ها
که نگاهش از کنار هزاران دنیا می گذرد
و بر من خیره می ماند
مردی با چشمان تو


می دانم کمی بی معنی ست چون هیچ کدامتان این را نخواهد خواند، اما برای خودم باید می نوشتمش*

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

نیمه کاره

دستهایت را به خاطر ندارم
اگرچه هنوز رد انگشتانت روی گونه هایم باقی ست
چشمانت در یادم نمانده اند
با نگاهی که هر روز روی شانه هایم سنگینی می کند
باد آشنایی را نمی شناسم
که از خاک رهی بوی رد پایت را بلند کرده باشد
یا که گیسوانت را پریشان



تقویم تنها گواه گناه ماست
با روزهایی که تن به ذلّت پرده و حجاب دادیم
شب هایی که در تب سکوت ما ناچار تسلیم شعله های سحرگاه شدند
ماه هایی انباشته از نجاست فریادهای گندیده مان
و همه ی سال هایی که لبانت از غسل دادن لب های ترک برداشته ام قاصر ماندند
...