۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

وای به حال ما اگر کامی نگیریم از بهار!

دیروز با دوستم سیلویا رفتیم که دور و بر خوابگاه کمی قدم بزنیم. قصدمون این بود که بریم طول کانالی رو که این نزدیکی هاست گز کنیم و برگردیم. اما از اون جایی که جفتمون دو تا دختر سر به هواییم و گرم صحبت هم بودیم راهمون رو گم کردیم و از یه جایی سر در آوردیم که به برلین نمی خورد. افتادیم وسط کوچه پس کوچه هایی با خونه های ویلایی و حیاط ها و باغ های با صفا. خلوت خلوت، بنی بشری نبود، ما دو تا و دار و درخت و بهار! اون جور که بوی شکوفه ها همه جا پیچیده بود. تازه بعدش هم رسیدیم به یه کوچه ای که دو طرفش رو درخت های گیلاس کاشته بودن ار همه جا و از همه رنگ. اون جا بود که من صحنه ای رو دیدم که مدتها بود ندیده بودم: دو تا صف درخت، به موازات هم و غرق شکوفه های رنگی، دزست مثل کارت پستال ها می مونست. اون جا بود که رنگ بهار و بوی بهار مستمون کرد.
آدم جدی جدی شعر فریدون مشیری تو سرش راه می گرفت.
جای همه تون حسابی خالی اما باز بیشتر از همه مامانم.


(مدتها بود دلم برای گم شدن تنگ شده بود.)



۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

شکرانه

سپاسگزارم.
سپاسگزارم که در دنیایی زندگی می کنم که درخت دارد. درختانی بلند و محکم و استوار که هر بهار از نو جوانه می زنند، شاخه هایشان رو به آسمان رشد می کنند و هر بار که باد می وزد همراه آن به رقص در می آیند.
سپاسگزارم از برای پرنده هایی که هر روز اینجا از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرند و صدای آوازشان توی این خیابان ها و میان اتاقم می پیچد.
سپاس از برای بادی که هر روز می وزد و نفس ام را تازه می کند، از برای دریاچه هایی که هر روز از قطار می بینم، از برای مزارع سر راهم به دانشگاه، از برای گاو ها و اسب هایی که این یک ساله هر روز از پنجره ی قطار دیدمشان و از برای برگهای پاییزی که هر بار پا رویشان گذاشته ام مرام گذاشته اند و بی هیچ شکایتی باز هم برایم خش خش سر داده اند.
سپاسگزارم از اینکه می دانم دریای خزر، بزرگترین لکه ی آبی روی زمین، چه بویی دارد. سپاسگزارم از اینکه کوه، دریا، جنگل، استپ، دریاچه، دشت، باتلاق و کویر همه را دیده ام.
و سپاس بیشمار برای هر یک باری که فرصت یافتم دستم را در آب چشمه کنم و اجازه داشتم مشتی از این گنج بی بها را تقدیم بدنم کنم.



سپاس از برای اینکه هنوز هستی، سر می زنی و از آیدا خبر می گیری...