۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

ظاهرسازی

امروز ریخت و قیافه ام یه جورایی عجیب شده. یعنی نه به اون معنای عجیب ناشناخته... اما یه جورایی نو، تازه، باحال!!
موهام رو که باز می ذارم قیافه ام می شه عینهو یه پسر 16-17 ساله، پشت سرم که دم اسبی می کنم و خرده ریزه هاشو از تو صورتم کنار می زنم می شه یه دختر 20-21 ساله شاید... 
هم خنده داره، هم باحال و هم عجیب! 
نمی دونم چرا... اما حس کلی ام درباره ی امروز مثبته.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

برای لحظه ای فرار از این قفس

نمی خواهم بگویم که نمی دانم نگاهت در من چه غوغایی به پا می کند، ادعا نمی کنم که می ترسم از حس خوشبختی ای که لبخندت در اعماق ذهنم مهر می کند. اگر یک نفر صدای نگاهت را، قهقهه ی لبحندت را و غرش نوک زبانت را شنیده باشد منم و بس.
با این حال، همه ی حواس پنجگانه ام هم به کاری نمی آیند؛ هربار رودررویت می ایستم و تو با یک نگاه همه ی رازهای مگوی جسم و جانم را جار می زنی. چنین روزهایی ست که فاصله ی بین چشیدن، کشیدن و فهمیدن روبروی چشمانم آشکار می شود.

ای کاش حداقل روزی بگویی که خودت می دانی چه می کنی یا نه!

اضافه می کنم که با لحن شاد و شنگول بخوانید!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

دلبرک خان

وقتی دلبرترین مرد روی زمین هوش و حواست را قاپ می زند!
 

و دلبری می کند با خیال راحت که تو دستت کوتاه است و مجبوری با بازیگوشی هایش بسازی:


و وقتی می رود به آن عالمی که بنی بشر خواب و خیالش را هم نمی بیند:

و گاهی که آیدا دستش آنقدرها هم کوتاه نیست...


ای وایِ من، ماااااهی!




گفتم کمی حال و هوا عوض کنیم، یه دل سیر چشم چرونی، پس چی؟