۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

برای هر دوتان که بخش لاینفکی از زندگی ام شدید*

از ورای شیشه ها
مردی چهارچشمی گردش دنیا را می پاید
و ضرب زندگی را در کوبش مشت های گره کرده اش می بایستی جست
لبخندش در تلخی حلقه دودهای سیگار موج می زند
و غلیان تمامی نگاه هایی که در پس پرده ای غبار و مه با دست فراموشی گلاویز شده اند


بر گونه هایش باستانی ترین جنایات قرون را نگاریده اند
و پاک ترین لغزش های روح و روان را بر روی چانه اش
صلابت شانه هایش استوارترین گام هایم را در شن محو می کند
مرد از آن سوی شیشه ها
که نگاهش از کنار هزاران دنیا می گذرد
و بر من خیره می ماند
مردی با چشمان تو


می دانم کمی بی معنی ست چون هیچ کدامتان این را نخواهد خواند، اما برای خودم باید می نوشتمش*