۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

سمپاد

می دونم خیلی هایی که گذارشان به اینجا می افتد، صد در صد تا به حال متن خداحافظی اژه ای را خوانده اند که:

هو المحبوب

وقتي آمدم، موي سپيدي بر چهره‌ام نبود و اکنون پس از گذشت بيش از بيست و يک سال، با قامتي راست و اميدوار، محيط کارم را ترک مي‌کنم؛ با فرزندي رشيد به نام سمپاد براي ايران اسلامي: مقاوم و سازش‌ناپذير. در اين مدت، دو تن بيش از همه مرا ممنون خود ساختند: رهبر معظم انقلاب که با دفاع از سمپاد در شورايعالي انقلاب فرهنگي، به اين نهال امکان غرس دادند و همواره نگران کاستي‌هاي آن بودند؛ و نخست وزير وقت، جناب آقاي مهندس ميرحسين موسوي که مرا به اين مسير کشاند. در اين مدت سعي کردم مديراني داشته باشم که به فرموده امام راحل (ره) بر رياست رياست کنند، نه دريوزگي مديريت، و در اين که تا چه حد موفق بودم، هيچ گاه ترديدي نداشته‌ام...

نمی خواهم متن را تکرار کنم، می خواستم یادآوری کنم و این که نمی دانم چه رازی است که پس از گذشت این همه سال همه چیز هنوز هم مهم است. نمی دانم چرا دلمان شور می زند که حالا چه بلایی قرار است سر مدرسه ای که در اصل دیگر از آن ما نیست و سازمانی که دیگر گذرمان هم بهش نمی افتد بیاید. سمپاد راه حل مشکل ما نبود، اصلاً راه حل نبود، حتی فرار هم نبود... اگر انصاف بدهیم همه مان می دانیم که بی رحمی ای بود از نوع دیگر در حق بچه هایی که وارد مدارس سمپاد می شدند و آنهایی که نمی توانستند وارد شوند. با همه ی اینها در جامعه ی ایران و از میان سیستم آموزش و پرورشی که ما داشتیم، وسط آن قیل و قال شد تنها جایی که ما ها چند نفری را پیدا کردیم که دست به دستمان دادند، که حداقل طعم پیمان یاری بستن را چشیدیم، جایی که اجازه پیدا کردیم در سنینی که باید کمی هم بچگی کنیم.

پیوند عجیبی ست. نمی فهممش اما هر بار که می شنوم سمپاد یک چیزی آن ته ته های درونم تکان می خورد و هنوز هم نمی خواهم دست دوستان سمپادی ام را رها کنم.
شاید خیلی چیزها دارند رو به پایان می روند ولی ما هنوز هم هستیم، هر گوشه ی دنیا به تمام معنا و هنوز خیلی چیزها هستند که یاد بگیریم و یاد بدهیم.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

آنای من پر زد و رفت / دی ماه 1386


لالالالا گل لاله                   پلنگ در کوه چه می ناله
برای دختر خاله                   که دخترخاله بیماره
لالالالا گل گندم                     آنام خوب شه دورش گردم
دورش گردم هزار باره            دلم گشته هزار پاره
لالایی کن گل پونه                     آنا رفته نگیر بونه
لالالالا گل فندق                     برام بگذاشتی یک صندوق
پر ازفریاد و سوز دل           آنا جونم عروس خوشگل
لالا نیلوفر صحرا                  تو رفتی من شدم تنها
دو چشمونم پر خونه               آنا برگرد بیا خونه



فکر می کنم اجازه داشته باشم که هنوز هم نخوام مرگ این عزیز رو باور کنم...

زمانی دیده بر هم نه، بر هم نه / 23 دی ماه 1385

زمانی در دنیایی زندگی می کردم که زن بارور بود
و باروری مقدس بود
و بالاترین گناه شکستن حرمت زنی باردار بود
و خدشه دار کردن درونش.

زمانی در همان دنیا درخت محترم بود
و سهم غیر قابل انکاری در به جریان انداختن زندگی داشت؛
به کسی حق این داده نشده بود که شاخه ی درختی را بشکند
و اگر از کنار درختی رد می شدی, می بایست حرمتش را نگه می داشتی
و شاخه اش را می پاییدی.

توی آن دنیا دوست مقدس تر از خدا بود,
به همین ترتیب دوستی ها هم از خدا ازلی تر و ابدی تر می شدند؛
چرا که دوست صاف و روراست, بدون چشمداشتی در کنارت بود
و نیازی به اثبات وجودش نداشتی؛
به جای اینکه برایت پیامبری بفرستد, خودش در کنارت می نشست؛
چشمهایش را می دیدی و تو را باور می کرد, همان طور که تو او را.

آن زمان ها عهد از هم نمی گسیخت
حتی اگر فقط با زبان بسته می شد,
واژه ها بیهوده در هوا پرسه نمی زدند
و بیهوده به هم بسته یا از هم جدا نمی شدند,
هر واژه ای می دانست چه کار دارد
و برای چه به جریان در می آید,
هر پیغامی هزاران هزار میترا داشت که نگاهش دارند.

زمانی آواز سرچشمه ای داشت
و وقتی روان و زلال جاری می شد,
بر هر لب تشنه ای می نشست
و روانش را شستشو می داد و جانش را تازه می کرد؛
آلودن این چشمه گناهی نابخشودنی بود,
چرا که همراه بود با آلودن چندین روان
و گرفتن جان آنهایی که به امید جان تازه
پایین تر لب جو نشسته بودند.

زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که مردمش هنوز بلد بودند بخشی از یکدیگر باشند,
که هنوز در آغوش گرفتن نه از برای دشنه زدن بود,
که مردمش هنوز لبخند می زدند, بدون نیاز یه اینکه از پیش
جلوی آینه لبخند را روی صورتشان نقاشی کرده باشند
و می شد "در غم انسان نشستن, پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن"
را به هر زبانی ترجمه کرد.



زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که با وجود همه ی دردهاش
زندگی واقعاً زیبا بود.

قند پارسی صادره از ایتالیا / مهر ماه 1386

این ها تکه های کوتاهی اند از نمایشگاه عکس ایران در شهر مستره ی ایتالیا. اوایل مهر که من ونیز مهمون دوستم بودم, سری هم به این نمایشگاه که کیارستمی تدارکش رو دیده بود زدم. مستره تا ونیز با قطار همش نیم ساعت راهه: این هم قطعاتی که من ازشون خوشم اومد:


به حال هیچ کس غبطه نمی خورم
وقتی باد را
در سپیدار
به تماشا ایستاده ام




مردد
ایستاده ام بر سر دوراهی
تنها راهی که می شناسم
راه بازگشت است



کجاست
تکه ابری که
بکاهد اندکی
از شقاوت آفتاب



انتهای جاده های خاکی
به آسمان ابری می رسد
چند قطره باران
بر خاک


سال هاست
مثل پر کاه
در میان فصول
سرگردانم



و این یکی که جداً عشق منه: (مقدار زیادی سمپادی) حالا

حاصل کجروی هایم
کوره راه هایی ست
برای رهروان

پ.ن. خیلی دوست داشتم که می تونستم بفهمم این ها رو چه طور به ایتالیایی ترجمه کرده بودند.

بپز و بخور / 17 آبان ماه 1387



روز جمعه نخستین جشنواره ی بپز و بخور برای پابرجایی خلاقیت شکمی بود. ایده ی این جشنواره از صفوراست که یکی از آدم های مورد علاقه ی من به شمار می آد.

من هم به صفورا قول داده بودم که هر جور ممکنه این جا باهاش همراهی کنم با این که اصلا معلوم نبود چه جوری! اما از شانس ما روز جمعه هم مهرنوش سر کار بود و هم محمد. مهرنوش که پرسید برنامه ام برای بعد از کار چیه گفتم والا یک همچین بساطیه و من هم می رم خوابگاه ببینم که چند نفر رو می تونم راه بندازم. از آنجا که کار فرزانگانی جماعت همیشه دقیقه ی ۱۲۰ راه می افته مهرنوش خانم گفت که چه کاریه؟ پاشو بریم خونه ی من جشنواره راه بندازیم و به این ترتیب جشنواره ی ما با ۳ شرکت کننده و ۱ نوع غذا که سالاد عدس محتوی همه جور خوراکی یافت شدنی (به غیر از سس مایونز و کشمش) در یخچال و در آپارتمان مهرنوش بود به رسمیت شعبه برلین جشنواره ی صفورا اینها شد. شایان ذکر است که مراسم با پانتومیم بازی و انواع و اقسام بازی های دیگر تا ۵ صبح ادامه داشت و با بی خواب کردن محمد پایان یافت.

در حال حاضر منتظر گزارش تصویری مهرنوش و گزارش بخش تهران جشنواره از طرف صفورا هستم.

خوش باشید و نوش جان!


۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

بیمارستان / 3 دی ماه 1387

یک تن قلب زنده اینجا


درون سینه ی سوزان دخترکی می تپد؛


قلبی که به هیچ صراطی مستقیمش نتوانسته اند کنند،
قلبی که خارج از برنامه می‌‌تپد،


قلبی که فقط خودش می‌‌داند کی‌ و چگونه قرار است بتپد.







درون کالبدی کم و بیش معمولی می‌‌گرداند.
قلبی که می‌‌داند سکون حتی خون حیات بخش را نیز
از چرخهٔ روزگار برداشته، از آان لخته‌ای مرگ آور می‌‌سازد.
بدین سان وی خون دخترک را به هر بهایی اضافه می‌‌گرداند،
تا مبادا رخوت و سکون درونش رخنه کنند.





و چهار چشمی حواسش هست تا مبادا آنهایی که بسیج شده اند
تا از آهنگ تپش اش بکاهند,
سر از سرّ کارش در آورند.





قلب تک شاخی اینجا در یک سینه ی آدمیزادی می‌‌تپد!
قلبی اینجا شب و روز بی‌ هیچ چشمداشتی اضافه کاری می‌‌کند
قلبی اینجا دوان دوان خون گرم و سرخ دخترکی را




وندر آن هنگامی که... / 7 مهر ماه 1387

گاهی آسمان رنگ جدیدی دارد
گاهی درد و گاهی ترس بزرگترین عنایاتت آسمانی اند
گاهی زندگی تنها معجزه ی روی زمین می شود
گاهی اشک ریختن قدرت محسوب می شود
گاهی دلم آغوشت را می جوید و انگشتانم دستانت را
و آن گاه می دانم که از تنهایی می ترسم
می دانم که آسمان را بی انتها دوست دارم
می دانم که دلتنگت هستم
می دانم که زندگی را می شود جست
در قطره قطره ی اشک هایی که ضعف من اجازه ی ریختنشان را نمی دهد

تماشا / 5 مهر ماه 1387

نگاهش که می کنی چه می بینی؟
دستهای خسته اش را؟
قلب پینه بسته اش را؟
نفس های از کار افتاده اش را؟

همه ی روزهایی را که به انتظار نشسته است چه؟
می بینی جاده هایی را که طی کرده؟
صحرا های پشت سر گذاشته شده را می بینی یا پرتگاه های پیش رو را؟

از اینها که بگذریم می بینی امید کبره بسته دور چشمانش را؟
یا شاید آوازهای ترک خورده را روی لبانش؟
جای کبودی آرزوها را روی بازوانش چه؟
تکلیف تاول های دوستی های دیرین چه می شود؟

هنگامی که این گونه زل می زنی, هیچ نمی بینی
یا اینکه تنها مهو شعله ی شوقی می شوی که در چشمانش هره می کشد؟

هنرمند زمان ها / 13 دی ماه 1386

تنها که می نشست تازه سایه ی تیره از چهره اش مهو می شد و رنگ پریدگی شفافی جای آن را می گرفت. تنها که می نشست بار سنگین لبخندها, پرچانگی های مجلس گرم کن, ایستادگی ها و تکیه زدن های دیگران از روی دوشش برداشته مس شد و سکوت سنگین تری جای آن را پر می کرد. تنها که می نشست با خودش روراست بود.
سر خودش را شیره نمی مالید. خودش خوب می دانست که همیشه از گوشه و کناری تنها شاهد همه چیز بوده است. باری که هنوز هر روز بر دوش می کشید از آن خودش نبود و این گاهی بیش از سنگینی بار کمرش را خرد می کرد.
هر روز لبخندش را که بر لب می گذاشت و از در که بیرون می زد می دانست که تنها یک شهروند معمولی معمولی معمولی است. تنها چیزی که او را از میان خیلی معمولی های دیگر دست چین کرده بود توانایی ادراکش بود. از آنجا که هر چه دور و برش می گذشت از سطح پوستش می گدشت و به گوشت و خونش می زد, گذر زمان خونش را آلوده کرده بود به همه ی فجایع و همه ی ناپاکی های دنیای آدم ها.
همه ی این سال ها مهم تر و مطمـءِن تر و قوی تر را بازی کرده بود. بازی گر خوبی بود. شاید بزرگترین راز موفقیتش این بود که گاه نیاز خودش هم فریب نقشش را می خورد و ساده لوحانه باورش می کرد. هم به نقشش خو گرفته بود و هم یکنواختی اش خسته اش کرده بود. برایش به گونه ای حکم عشقی قدیمی را داشت که نمی شود ترکش کرد چون که عزیز است, حتی اگر در گذر زمان رنگ باخته باشد.