۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

هر گوشه ی دنیا، ایستاده زیر هر بارانی

دو طرف جاده سراسر درختچه های نیم قد اقاقیا بودند و بته های قد کشیده ی نسترن، هر دو هم به گل نشسته. به جنگل دورتر که نگاه می کردم لکه های سپید درختهای اقاقیا میان سبز سپیدار و بلوط و کاج به چشم می آمدند. با خودم فکر کردم وقتی چند تا درخت توی کوچه و خیابان اینطور مست می کنند آنجا توی جنگل اقاقیا چه خبرها که نباید باشد. 
متأسفانه توی ماشین کسی جز من چشمش به درختها نبود و هیچ راهی نداشت التماس کنم بگذارندم بروم میان جنگل و خانه و شهر را بی خیال شوم. وقتی برگشتیم برلین انگاری که کوچه و خیابان را گردٍ جادو ریخته باشند، کپه های سفید و شیری رنگ خشکه های اقاقیا همه جا را گرفته بود.
من برگشتم به خانه.
برگشتم پای الفی سپیدار باغچه، تکیه ای بهش زدم و برایش از جاده گفتم؛ از جاده و از تو. 
از تویی که عاشق درختی و از تویی که محال است نسترن را نبینی، برایش از تو گفتم که اگر می بودی یک ماشین که سهل است هفت تا ماشین هر کدام هفت سر سرنشین هم حریفمان نمی شدند که دیوانه وار ندویم راهٍ از جاده تا جنگل را. تویی که می آمدی زیر اقاقی ها با من می رقصیدی و می خواندی، تو که با باد گرگم به هوا راه می انداختی، تویی که حس و هوس سفر حالت را جا می آورد، تو که بعد با من پابرهنه میان گل های خشک ریخته کف خیابان، این دو سه تا کوچه را بالا و پایین می کردی. 
جاده ها را نه، این فاصله هایند که نفرینشان می کنم؛ فاصله هایی که برزخ این روزهایی تو را از تعلیق این روزهای من جدا کرده اند، فاصله ای که خیانتکارانه فریادها و آوازهایم را به باد می دهد و نمی رساندشان تا به آن گوشه ی دنیا که دستان تو از دستان من دور افتاده اند. انگاری همه ی سالهایی که برایت نخواندم روی سرم خراب می شوند. چند دهن آواز را مگر می شود توی یک دانه دهان من جا داد؟ اما باز هم می خوانم... همه ی آوازهایی را که شنیده ای و آنهایی را که نشنیده ای. می ترسم دیر برسد صدایم و در خانه ای را بزند که تو بازش نکنی. 
هر کجا که چشمم به آسمان می افتد و ابر بی امان با چشمهایم رنگین کمانش را می کشم تا شاید هنوز ایستادنت سراغش بیاید. همه ی برلین رنگین کمانی شده است توی چشمهای تیره ی من...