سال ها ست که هر نیمروز
شیون های شومت را بالای هر بام و برزنی می شنوم
سال ها چشم فرو بسته، لب می گزیدم و آرزو می کردم
که روزی ریشه های هرزت را باغبانی
از اعماق این زمین بزداید
پیش از آنکه بر خاک پوسیده اش
دیگر شاخ گندمی را توانایی خوشه پروری نماند
آفتاب نیمروزی آخرین اشک های نریخته ام را هم می سوزاند
دست های بی بارم بیلچه را به زور لای ترک های خاک فرو می کنند؛
ضربه از پس ضربه
نفس از پی نفس
آرام آرام، نمه به نمه
و چشم های سوزناکم روزی گواه آخرین ضربه های سهمگین تیشه
بر ریشه هایی که اعصاری ست با وقاحت از خون و اشک سیراب کرده ای
خواهند بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر