۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

مامان من

بهترین دوست این روزهایم مامان است و بس؛ تنها کسی که تقربیاً هر روز ازم خبر می گیرد و کم و بیش می داند توی این کله ی خیره سرم چه می گذرد... تنها کسی که می پرسد، که حرف می زند، که می شنود
این روزها فاصله ی بین دست هایمان کمتر و کمتر می شود، همین روزهایی که مامان درگیر خواندن کتاب مورد علاقه ی من است

۲ نظر:

safzav گفت...

آسمون دیوونه شده ... تگرگ، بارون، رعد و برق ... به شدت هیجان زده م ... شروع کردم به همه، به هر کسی که آنلاین دیدم پیغام دادن که هیجانم آروم بگیره ... به توئم اومدم بزنم، میدونستم می فهمی چی میگم ... بعد دیدم استتوست مزاحم نشیده ... بعد نزدم ...
بعد اینو خوندم ...

Einhornin گفت...

خوب شد که نوشتی! مامان برام تعریف کرد... بعدش با هم هیحان زده شدیم پای تلفن، جات خیلی خیلی خاااالی!
دوشنبه امتحان دارم، دارم سعی می کنم خیلی بازیگوشی نکنم. :)
باز هم بگو اط این بهار دیوانه، تا جایی که جا داری بگو!