» EXPRESS: If there was a Finnish folk-metal sword battle, would win between Ensiferum, Finntroll, Turisas, Korpiklaani, Moonsorrow and Wintersun?» TOIVONEN: Finntroll and Korpiklaani would fall before the battle begins, because they are too drunk. But I think Finntroll would beat Korpiklaani, because Korpiklaani* guys are probably even more wasted.
۱۳۸۸ دی ۴, جمعه
دست و پنجه نرم کردن به سبک فولک متال فنلاندی!
» EXPRESS: If there was a Finnish folk-metal sword battle, would win between Ensiferum, Finntroll, Turisas, Korpiklaani, Moonsorrow and Wintersun?» TOIVONEN: Finntroll and Korpiklaani would fall before the battle begins, because they are too drunk. But I think Finntroll would beat Korpiklaani, because Korpiklaani* guys are probably even more wasted.
۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه
ماه گردون
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
خود اند الکی خوشی
۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
به اندیشیدن خطر مکن / فروردین 1387
درهایی باز به روی ذهن های بسته
درهای بازی که به جایی راه نمی برند و درهای بسته ای که هر کدام سر راهی قرار گرفته اند؛ سر راهی یا سر یک چند راهی
بچگی ها کم نیست / مهر ماه 1386
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
بی نام
۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه
نیایش
تا قدر دستهایم را بداند،
هنگامی که بر درگاهش به دو زانو می افتم،
و خلقتش را فریاد می کشم
اما بدان، که روزی
تک تک درختان این دیار
آزروهایم را جوانه خواهند زد
حتی اگر آن روز
خاک این دیار بالین من شود
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
پاییزه، پاییزه، برگ درخت می ریزه
۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه
az Fateme-ye azizam:
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
۱۳۸۸ تیر ۲۳, سهشنبه
در سوگ فاجعه ی کوی دانشگاه
ابر شوم، ناجوانمرد
از سنگ و کوه بر نمی آد صدا
سیاهی نشسته بر جنگل
در شاخه ها می پیچید یک صدا
نغمه ها بر هوا خواست
می غرید ابر از رقص باد
آذرخش شعله زد بر جنگل
شعله ها، دود و خاکستر
شاخه ها، بر زمین
اما باز دوباره می روید
هزاران شاخه از خاکستر
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
ما بی شماریم
اراده ی پولادین تو را،
آرزوهای بی شمارت را،
تنها خون سرخ تو گواه شد،
بر سنگفرش های منجمد این دیار.
آتشی که نگاه تو برافروخت،
در آن هنگام که دستان پرتوانت سرما را توان گریز نماند،
کنون در هر گوشه و کنار زبانه می کشد.
۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه
خرمالو
کمتر میوه ای اینگونه با کودکی من و تهران پیوند خورده و کمتر درخت میوه ای را اینگونه چهارفصل به تماشا نشسته ام که خرمالو را. خیلی تهرانی هایی را می شناسم که به عمرشان شکوفه ی خرمالو ندیده اند، چرا که هرگز اردیبهشت ماه که فصل شکوفه دادن این درخت است لا به لای برگهای سبزش خیره نشده اند تا گلهای کوچک اما محکم سفید چهار گلبرگی اش را بیابند. تهرانی هایی را هم می شناسم که از جادویی پاییزه ی درخت خرمالو، هنگامی که میوه های رسیده اش روی شاخه ها به هر عابری چشمک می زنند، برگهایش غرق در زیباترین طرح های پاییزی رنگ بر می گردانند و می ریزند، بی خبرند. حال من با این برگ خشکیده ی خرمالوی نیمچه رسیده ی اسراءیلی توی دستم نشسته ام و به کودکی هایم، به طعم خرمالوهای پاییزه و به درخت خرمالو فکر می کنم. هیچ شهری را نمی شناسم که حیاط خانه هایش مثل تهران هر یک به درخت خرمالویی آذین شده باشند، حتی شده - مثل خانه ی کودکی من - تک درخت آن حیاط باشند.
برگ خشکیده ی خرمالو من را می برد تا 6000 کیلومتر آن طرف تر، تا تهران؛ تهرانی که این روزها رنگ و روی دیگری گرفته است، تهرانی که این روزها غرق در خون و برافروخته از آتشی جانگداز است. دلم این روزها بیش از همیشه در خیابان های این شهر می تپد. دلتنگ کوچه ها، حیاط ها و خرمالو های این شهرم؛ دلتنگ مردمی که خرمالو می خرند، مردمی که درخت خرمالو می کارند و مردمی که درخت های خرمالویشان را به دقت نگاه نمی کنند. مردمی که این روزها مثل برگهای درخت خرمالوی خزان زده یکی یکی از شاخه جداشان می کنند و به راستی که هر کدامشان زیباتر و رنگین تر به زمین می افتند.
ای کاش درخت خرمالوی تهران ما به زودی بهار کند و شکوفه دهد.
۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه
در کوران پاییز، دستمان به دست هم بود
که کدام دستم به خون تو و کدامیک به خون خودم آغشته است
می دانم اما که تا دستمان به دست هم است
دشوارتر به خاک می افتیم
می ترسم عزیز
که اگر دستت را رها کنم، در غوغای این طوفان
در آواره هایی که از ما بر جای می ماند
دیگر دستی را یارای گرفتن دستم نباشد
۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه
ته مانده های عید
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سهشنبه
وای به حال ما اگر کامی نگیریم از بهار!
آدم جدی جدی شعر فریدون مشیری تو سرش راه می گرفت.
جای همه تون حسابی خالی اما باز بیشتر از همه مامانم.
(مدتها بود دلم برای گم شدن تنگ شده بود.)
۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه
شکرانه
سپاسگزارم که در دنیایی زندگی می کنم که درخت دارد. درختانی بلند و محکم و استوار که هر بهار از نو جوانه می زنند، شاخه هایشان رو به آسمان رشد می کنند و هر بار که باد می وزد همراه آن به رقص در می آیند.
سپاسگزارم از برای پرنده هایی که هر روز اینجا از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرند و صدای آوازشان توی این خیابان ها و میان اتاقم می پیچد.
سپاس از برای بادی که هر روز می وزد و نفس ام را تازه می کند، از برای دریاچه هایی که هر روز از قطار می بینم، از برای مزارع سر راهم به دانشگاه، از برای گاو ها و اسب هایی که این یک ساله هر روز از پنجره ی قطار دیدمشان و از برای برگهای پاییزی که هر بار پا رویشان گذاشته ام مرام گذاشته اند و بی هیچ شکایتی باز هم برایم خش خش سر داده اند.
سپاسگزارم از اینکه می دانم دریای خزر، بزرگترین لکه ی آبی روی زمین، چه بویی دارد. سپاسگزارم از اینکه کوه، دریا، جنگل، استپ، دریاچه، دشت، باتلاق و کویر همه را دیده ام.
و سپاس بیشمار برای هر یک باری که فرصت یافتم دستم را در آب چشمه کنم و اجازه داشتم مشتی از این گنج بی بها را تقدیم بدنم کنم.
سپاس از برای اینکه هنوز هستی، سر می زنی و از آیدا خبر می گیری...
۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه
1388
امسال برای بار اول تحویل سال سر سفره ی هفت سین خودم نشسته بودم. البته با توجه به این که با محمد همه چیز رو با هم تدارک دیده بودیم درست تره که بگم سر سفره ی خودمون.
تا آخرین ساعت سال دوتایی مشغول تر تمیز کردن اتاق من بودیم. به محمد گفتم نمی دونم سال جدید خوبه یا بد یا اصلاً چه جوری خواهد بود اما مثل اینکه هر چی هست قراره سال تمیزی باشه! بیچاره من! خودتون نصور کنین دیگه: آیدا قرار باشه یک سال تمام تمیز و مرتب بشه، اوه اوه!
بعدش هم ماجرایی بود پیدا کردن یک فرستنده ی رادیویی ایرانی که بشه بدون قر و فر و π تا نرم افزار اضافه از طریق اینترنت دریافتش کرد تا یکی اینکه آدم تحویل سالش این ور اون ور نشه (از اونجایی که باحال ترین بخش سال نوی ایرانی همینه) یکی دیگه هم این که صدای سرنا و نقاره ی اول سال رو بشنوه. خلاصه آخرش این قضیه هم یه جوری به خیر گذشت و حالا دقیقه ی آخر سال من و محمد نشستیم داریم تخم مرغ رنگ می کنیم که گوینده ها (که داشتن قبلش از در و دیوار و هر چیز بی ربط دیگه حرف می زدن) ساکت می شن و صدای تیک تیک ساعت پخش می شه و من با عجله تخم مرغ نیمه رنگ شده رو از دست محمد می گیرم می ذارم تو سفره و ماژیک رو پرت می کنم یه گوشه ای و ما دوتا در حالات عرفانی منتظر تحویل سال می شیم. بعد تیکتیک ساعته هم قطع می شه که برن توپ در کنن و سرنا نقاره بزنن. حالا من و محمد به هم خیره شدیم دوتایی منتظر توپ سال نو می گیم اینا سکوت قبل توپشون چه طولانی شد! اون وقت بود که محمد گفت آیدا نکنه اینترنتت قطع شده!!!!
باورتون می شه؟؟؟؟ درست خود ثانیه ی سال تحویل اینترنت قطع شد! شاید فقط برای 20 ثانیه اما درست همون لحظه!!!!
آلبته تا آخر شب (عملاً تا 5 صبح اول فروردین که آخرین مهمون هامون هم رفتن؛ 5 نفر ایرانی بودیم 5 تا غیر ایرانی همه تو یک ذره اتاق خوابگاه من!) خیلی ماجراهای دیگه هم داشتیم که اگه جیمز باند بفهمه یک فیلم جدید ازش در می آره و به همین دلیل از گفتنشون اینجا صرف نظر می کنم.
سال نویی اول شاد بعد سالم و در آخر کنار عزیزاتون براتون آرزو می کنم.
۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه
با 2 روز تاخیر
۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه
دیگه نوروز تو راهه
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک...
سبزه ام به طرز بدی تازه امروز جوونه زده. جالبه که چطور اینجا هم هول و ولای نوروز آدم رو بر می داره. چرا که نه؟ زیبایی نوروز به اینه که مکان و زمان نداره، آدم همیشه می تونه از رویش و تازگی به وجد بیاد. حتی اینجا هم ملت عقلشون به نوروز نمی رسه جشن بهار و چه می دونم عید پاک و یه جور بهانه خلاصه برای خودشون دست و پا می کنن که این موقع سال که می شه سور و سات مختصری به پا کنن.
پس خوش به حال خودمون که حداقل رفتیم سر اصل قضیه. (یک کم قربون خودمون بریم.)
۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
استکهلم
انبوه درختهای برگ سوزنی و لایه ی نازک برفی که بین این گله گله های درختها و دریاچه های فسقلی یخ زده روی زمین نشسته بود
این عین تصویری بود که وقتی هواپیما از ابرها پایین تر اومد تا بعد کمی چرخ خوردن تو فرودگاه استکهلم بشینه، از پنجره اش دیده می شد. فقط متاسفانه نتونستم ازش عکس بگیرم چون رسیدنی که آمادگیش رو نداشتم و دوربین دم دستم نبود و برگشتنی هم تا اومدم روزبین رو روشن کنم نگو ارتفاع ابرها اون روز کم بود فوری رفتیم بالای ابرها قضیه تعطیل شد!
:(
۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه
تسبیح
از میان انگشتانم بازیگوشانه غلت می خورند و در می روند
تماشا می کنمشان که با چه لذتی
گرمای نوک انگشتانم را ترک می کنند
این تسبیح نیز همچون هر حلقه ی دیگری
جایی دورش را به پایان می رساند و از نو شروع می شود
این که آغاز نویی در راه باشد
یا تنها تکرار تناوبی روزهای گذشته
بسته به نوک انگشتان من است
که دانه ها را به پیش می رانند.
ماه هاست تداوم این تکرار را به تماشا نشسته ام
و کاری جز تن دادن به این چرخه ازم ساخته نیست
ماه هاست به انتظار دستی بیگانه ام
که تسبیح را از دستم در آورد و انگشتانم را به من بازگرداند
در این میانه تنها فراموشم شده است
که پیش از به دست گرفتن این تسبیح نفرین شده
مسحور جادویی آن همه ی درها را به روی دنیای زندگان بسته ام.
۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه
سمپاد
هو المحبوب
وقتي آمدم، موي سپيدي بر چهرهام نبود و اکنون پس از گذشت بيش از بيست و يک سال، با قامتي راست و اميدوار، محيط کارم را ترک ميکنم؛ با فرزندي رشيد به نام سمپاد براي ايران اسلامي: مقاوم و سازشناپذير. در اين مدت، دو تن بيش از همه مرا ممنون خود ساختند: رهبر معظم انقلاب که با دفاع از سمپاد در شورايعالي انقلاب فرهنگي، به اين نهال امکان غرس دادند و همواره نگران کاستيهاي آن بودند؛ و نخست وزير وقت، جناب آقاي مهندس ميرحسين موسوي که مرا به اين مسير کشاند. در اين مدت سعي کردم مديراني داشته باشم که به فرموده امام راحل (ره) بر رياست رياست کنند، نه دريوزگي مديريت، و در اين که تا چه حد موفق بودم، هيچ گاه ترديدي نداشتهام...
نمی خواهم متن را تکرار کنم، می خواستم یادآوری کنم و این که نمی دانم چه رازی است که پس از گذشت این همه سال همه چیز هنوز هم مهم است. نمی دانم چرا دلمان شور می زند که حالا چه بلایی قرار است سر مدرسه ای که در اصل دیگر از آن ما نیست و سازمانی که دیگر گذرمان هم بهش نمی افتد بیاید. سمپاد راه حل مشکل ما نبود، اصلاً راه حل نبود، حتی فرار هم نبود... اگر انصاف بدهیم همه مان می دانیم که بی رحمی ای بود از نوع دیگر در حق بچه هایی که وارد مدارس سمپاد می شدند و آنهایی که نمی توانستند وارد شوند. با همه ی اینها در جامعه ی ایران و از میان سیستم آموزش و پرورشی که ما داشتیم، وسط آن قیل و قال شد تنها جایی که ما ها چند نفری را پیدا کردیم که دست به دستمان دادند، که حداقل طعم پیمان یاری بستن را چشیدیم، جایی که اجازه پیدا کردیم در سنینی که باید کمی هم بچگی کنیم.
پیوند عجیبی ست. نمی فهممش اما هر بار که می شنوم سمپاد یک چیزی آن ته ته های درونم تکان می خورد و هنوز هم نمی خواهم دست دوستان سمپادی ام را رها کنم.
شاید خیلی چیزها دارند رو به پایان می روند ولی ما هنوز هم هستیم، هر گوشه ی دنیا به تمام معنا و هنوز خیلی چیزها هستند که یاد بگیریم و یاد بدهیم.
۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه
۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه
آنای من پر زد و رفت / دی ماه 1386
لالالالا گل لاله پلنگ در کوه چه می ناله
برای دختر خاله که دخترخاله بیماره
لالالالا گل گندم آنام خوب شه دورش گردم
دورش گردم هزار باره دلم گشته هزار پاره
لالایی کن گل پونه آنا رفته نگیر بونه
لالالالا گل فندق برام بگذاشتی یک صندوق
پر ازفریاد و سوز دل آنا جونم عروس خوشگل
لالا نیلوفر صحرا تو رفتی من شدم تنها
دو چشمونم پر خونه آنا برگرد بیا خونه
فکر می کنم اجازه داشته باشم که هنوز هم نخوام مرگ این عزیز رو باور کنم...
زمانی دیده بر هم نه، بر هم نه / 23 دی ماه 1385
و باروری مقدس بود
و بالاترین گناه شکستن حرمت زنی باردار بود
و خدشه دار کردن درونش.
زمانی در همان دنیا درخت محترم بود
و سهم غیر قابل انکاری در به جریان انداختن زندگی داشت؛
به کسی حق این داده نشده بود که شاخه ی درختی را بشکند
و اگر از کنار درختی رد می شدی, می بایست حرمتش را نگه می داشتی
و شاخه اش را می پاییدی.
توی آن دنیا دوست مقدس تر از خدا بود,
به همین ترتیب دوستی ها هم از خدا ازلی تر و ابدی تر می شدند؛
چرا که دوست صاف و روراست, بدون چشمداشتی در کنارت بود
و نیازی به اثبات وجودش نداشتی؛
به جای اینکه برایت پیامبری بفرستد, خودش در کنارت می نشست؛
چشمهایش را می دیدی و تو را باور می کرد, همان طور که تو او را.
آن زمان ها عهد از هم نمی گسیخت
حتی اگر فقط با زبان بسته می شد,
واژه ها بیهوده در هوا پرسه نمی زدند
و بیهوده به هم بسته یا از هم جدا نمی شدند,
هر واژه ای می دانست چه کار دارد
و برای چه به جریان در می آید,
هر پیغامی هزاران هزار میترا داشت که نگاهش دارند.
زمانی آواز سرچشمه ای داشت
و وقتی روان و زلال جاری می شد,
بر هر لب تشنه ای می نشست
و روانش را شستشو می داد و جانش را تازه می کرد؛
آلودن این چشمه گناهی نابخشودنی بود,
چرا که همراه بود با آلودن چندین روان
و گرفتن جان آنهایی که به امید جان تازه
پایین تر لب جو نشسته بودند.
زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که مردمش هنوز بلد بودند بخشی از یکدیگر باشند,
که هنوز در آغوش گرفتن نه از برای دشنه زدن بود,
که مردمش هنوز لبخند می زدند, بدون نیاز یه اینکه از پیش
جلوی آینه لبخند را روی صورتشان نقاشی کرده باشند
و می شد "در غم انسان نشستن, پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن"
را به هر زبانی ترجمه کرد.
زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که با وجود همه ی دردهاش
زندگی واقعاً زیبا بود.
قند پارسی صادره از ایتالیا / مهر ماه 1386
وقتی باد را
در سپیدار
به تماشا ایستاده ام
مردد
ایستاده ام بر سر دوراهی
تنها راهی که می شناسم
راه بازگشت است
کجاست
تکه ابری که
بکاهد اندکی
از شقاوت آفتاب
انتهای جاده های خاکی
به آسمان ابری می رسد
چند قطره باران
بر خاک
سال هاست
مثل پر کاه
در میان فصول
سرگردانم
و این یکی که جداً عشق منه: (مقدار زیادی سمپادی) حالا
کوره راه هایی ست
بپز و بخور / 17 آبان ماه 1387
روز جمعه نخستین جشنواره ی بپز و بخور برای پابرجایی خلاقیت شکمی بود. ایده ی این جشنواره از صفوراست که یکی از آدم های مورد علاقه ی من به شمار می آد.
من هم به صفورا قول داده بودم که هر جور ممکنه این جا باهاش همراهی کنم با این که اصلا معلوم نبود چه جوری! اما از شانس ما روز جمعه هم مهرنوش سر کار بود و هم محمد. مهرنوش که پرسید برنامه ام برای بعد از کار چیه گفتم والا یک همچین بساطیه و من هم می رم خوابگاه ببینم که چند نفر رو می تونم راه بندازم. از آنجا که کار فرزانگانی جماعت همیشه دقیقه ی ۱۲۰ راه می افته مهرنوش خانم گفت که چه کاریه؟ پاشو بریم خونه ی من جشنواره راه بندازیم و به این ترتیب جشنواره ی ما با ۳ شرکت کننده و ۱ نوع غذا که سالاد عدس محتوی همه جور خوراکی یافت شدنی (به غیر از سس مایونز و کشمش) در یخچال و در آپارتمان مهرنوش بود به رسمیت شعبه برلین جشنواره ی صفورا اینها شد. شایان ذکر است که مراسم با پانتومیم بازی و انواع و اقسام بازی های دیگر تا ۵ صبح ادامه داشت و با بی خواب کردن محمد پایان یافت.
در حال حاضر منتظر گزارش تصویری مهرنوش و گزارش بخش تهران جشنواره از طرف صفورا هستم.
خوش باشید و نوش جان!
۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
بیمارستان / 3 دی ماه 1387
یک تن قلب زنده اینجا
درون سینه ی سوزان دخترکی می تپد؛
قلبی که به هیچ صراطی مستقیمش نتوانسته اند کنند،
قلبی که خارج از برنامه میتپد،
قلبی که فقط خودش میداند کی و چگونه قرار است بتپد.
درون کالبدی کم و بیش معمولی میگرداند.
قلبی که میداند سکون حتی خون حیات بخش را نیز
از چرخهٔ روزگار برداشته، از آان لختهای مرگ آور میسازد.
بدین سان وی خون دخترک را به هر بهایی اضافه میگرداند،
تا مبادا رخوت و سکون درونش رخنه کنند.
و چهار چشمی حواسش هست تا مبادا آنهایی که بسیج شده اند
تا از آهنگ تپش اش بکاهند,
سر از سرّ کارش در آورند.
قلب تک شاخی اینجا در یک سینه ی آدمیزادی میتپد!
قلبی اینجا شب و روز بی هیچ چشمداشتی اضافه کاری میکند
قلبی اینجا دوان دوان خون گرم و سرخ دخترکی را
قلبی که فقط خودش میداند کی و چگونه قرار است بتپد.
درون کالبدی کم و بیش معمولی میگرداند.
قلبی که میداند سکون حتی خون حیات بخش را نیز
از چرخهٔ روزگار برداشته، از آان لختهای مرگ آور میسازد.
بدین سان وی خون دخترک را به هر بهایی اضافه میگرداند،
تا مبادا رخوت و سکون درونش رخنه کنند.
و چهار چشمی حواسش هست تا مبادا آنهایی که بسیج شده اند
تا از آهنگ تپش اش بکاهند,
سر از سرّ کارش در آورند.
قلب تک شاخی اینجا در یک سینه ی آدمیزادی میتپد!
قلبی اینجا شب و روز بی هیچ چشمداشتی اضافه کاری میکند
قلبی اینجا دوان دوان خون گرم و سرخ دخترکی را
و چهار چشمی حواسش هست تا مبادا آنهایی که بسیج شده اند
تا از آهنگ تپش اش بکاهند,
سر از سرّ کارش در آورند.
قلبی اینجا دوان دوان خون گرم و سرخ دخترکی را
وندر آن هنگامی که... / 7 مهر ماه 1387
گاهی آسمان رنگ جدیدی دارد
گاهی درد و گاهی ترس بزرگترین عنایاتت آسمانی اند
گاهی زندگی تنها معجزه ی روی زمین می شود
گاهی اشک ریختن قدرت محسوب می شود
گاهی دلم آغوشت را می جوید و انگشتانم دستانت را
و آن گاه می دانم که از تنهایی می ترسم
می دانم که آسمان را بی انتها دوست دارم
می دانم که دلتنگت هستم
می دانم که زندگی را می شود جست
در قطره قطره ی اشک هایی که ضعف من اجازه ی ریختنشان را نمی دهد
تماشا / 5 مهر ماه 1387
نگاهش که می کنی چه می بینی؟
دستهای خسته اش را؟
قلب پینه بسته اش را؟
نفس های از کار افتاده اش را؟ همه ی روزهایی را که به انتظار نشسته است چه؟
می بینی جاده هایی را که طی کرده؟
صحرا های پشت سر گذاشته شده را می بینی یا پرتگاه های پیش رو را؟
از اینها که بگذریم می بینی امید کبره بسته دور چشمانش را؟
یا شاید آوازهای ترک خورده را روی لبانش؟
جای کبودی آرزوها را روی بازوانش چه؟
تکلیف تاول های دوستی های دیرین چه می شود؟
هنگامی که این گونه زل می زنی, هیچ نمی بینی
یا اینکه تنها مهو شعله ی شوقی می شوی که در چشمانش هره می کشد؟
می بینی جاده هایی را که طی کرده؟
صحرا های پشت سر گذاشته شده را می بینی یا پرتگاه های پیش رو را؟
یا شاید آوازهای ترک خورده را روی لبانش؟
جای کبودی آرزوها را روی بازوانش چه؟
تکلیف تاول های دوستی های دیرین چه می شود؟
یا اینکه تنها مهو شعله ی شوقی می شوی که در چشمانش هره می کشد؟
هنرمند زمان ها / 13 دی ماه 1386
سر خودش را شیره نمی مالید. خودش خوب می دانست که همیشه از گوشه و کناری تنها شاهد همه چیز بوده است. باری که هنوز هر روز بر دوش می کشید از آن خودش نبود و این گاهی بیش از سنگینی بار کمرش را خرد می کرد.
هر روز لبخندش را که بر لب می گذاشت و از در که بیرون می زد می دانست که تنها یک شهروند معمولی معمولی معمولی است. تنها چیزی که او را از میان خیلی معمولی های دیگر دست چین کرده بود توانایی ادراکش بود. از آنجا که هر چه دور و برش می گذشت از سطح پوستش می گدشت و به گوشت و خونش می زد, گذر زمان خونش را آلوده کرده بود به همه ی فجایع و همه ی ناپاکی های دنیای آدم ها.
همه ی این سال ها مهم تر و مطمـءِن تر و قوی تر را بازی کرده بود. بازی گر خوبی بود. شاید بزرگترین راز موفقیتش این بود که گاه نیاز خودش هم فریب نقشش را می خورد و ساده لوحانه باورش می کرد. هم به نقشش خو گرفته بود و هم یکنواختی اش خسته اش کرده بود. برایش به گونه ای حکم عشقی قدیمی را داشت که نمی شود ترکش کرد چون که عزیز است, حتی اگر در گذر زمان رنگ باخته باشد.