۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

دست و پنجه نرم کردن به سبک فولک متال فنلاندی!


این مصاحبه رو با مارکوس تویوونن، موسس و آهنگساز گروه انسیفروم که خوندم آنچنان بهره بردم و همچین از همون ته ته دلم روده بر شدم که دلم نیومد اثری ازش به جا نذارم. امیدوارم کس دیگه ای هم پیدا بشه که منظور مارکوس نازنین رو بگیره و لذت ببره. نکته ی اساسی اینه که در عین 800% مارکوس بودن حرفهاش کاملاً صحت دارن!!! برای کسانی که مقداری علاقه مند به این سبکن سعی کردم از هر گروه یه اجرای زنده رو لینک کنم تا حرف مارکوس واضح تر شه. خوش باشید و هم از موسیقی، هم از مصاحبه و هم از این مرد خجالتی نازنین و دوست داشتنی لذت ببرین

Photo courtesy Ensiferum
» EXPRESS: If there was a Finnish folk-metal sword battle, would win between Ensiferum, Finntroll, Turisas, Korpiklaani, Moonsorrow and Wintersun?» TOIVONEN: Finntroll and Korpiklaani would fall before the battle begins, because they are too drunk. But I think Finntroll would beat Korpiklaani, because Korpiklaani* guys are probably even more wasted.
Turisas guys are so slim that we can throw them away with one finger, except Hanu the bass player might need some stronger touch — on the other hand we never know if they are hiding some ninja skills. Also, their furs stink extremely awful, so that could be seen as a chemical warfare, which is illegal in folk-metal battlegrounds.
Wintersun, what kind of battle skills you can expect from the guys who have spent over two years to get one album recorded? And if they ever arrive to battlefield they will probably polish their armors** until everyone else has left to tavern for a pint.
Moonsorrow would be the hardest opponent for us. Even though they also drink a lot and smell like a dead horse, we would have to face them in an epic fight. Keyboardist Lord Euren is maybe the strongest guy from Moonsorrow; he almost won when I had arm wrestling match with him few years ago, but the result was tie. On the other hand, I'm not the strongest man in Ensiferum***.
So, all covered in sweat, tears and blood — or is that ketchup from yesterday hot dogs? — when almost everyone is ready to agree that it's a tie, we would use our ultimate weapon: out-of-tune singing. Moonsorrow guys would fall to the ground, ears bleeding, begging for mercy, and we would be the winners.
Result: It seems that this is quite easy battle for us. Unless Turisas attacks from the bush with their Samurai swords, or if we have drank everyone's booze secretly last night and we have terrible hangover.

*یه نگاه به تیتر آهنگهاشون کفاف  می ده که آدم بفهمه اینا چه عرق خورهای حرفه ای ای هستن
**یعنی به قول خودمون سوسول ان
*** در این جا به میزانی قربون شکم های بر و بچ انسیفروم  

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

ماه گردون


همین الان به طرز فجعت باری دلم هوای دوربین مامیا ی بابام رو کرد که دوران نوجوونی زیر دستم بود. با این دوربین ‌های دیجیتال امروزی بیشتر صحنه‌های خدا رو اصلاّ و ابدٌا نمی‌شه ثبت کرد، مثل همین الان که قرص ماه درست بالا سر باغچه مون ایستاده و داره روی تراس و توی آشپزخونه (با چراغ خاموش) خودنمایی‌ای می‌کنه که نگو و نپرس. اصلا به همین میگن اصل دلبری! هم چین درست عمودی باغچه رو نشون کرده واز لای شاخه‌های الفی(درخت سپیدارمون) و همسایه اش نظر بازی می‌کنه که آدم مست می‌شه.

خواستم یه دور دیگه (به خصوص به بچه تهرانی‌‌ها که حرفمو می فهمن) پز باغچه مونو با در رو به تراس آشپزخونه رو داده باشم.


همین.

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

خود اند الکی خوشی

تنبلی که شاخ و دم نداره که، وقتی غیرت تایپ نیست یعنی نیست دیگه آقا، الکی گیر ندین
اما اون قدرها هم بی بخار نشدم که چیزی واسه کپی پیست کردن هم واسه م نمونده باشه. برای همین هم تیکه هایی از روی وبلاگ صفورا (نمیدونم چرا این روزا هر وقت به صفورا فکر می کنم یکی تو ذهنم داد می کشه "بویا بویا!"، همون اسمی که اول راهنمایی روش گذاشته بودم به خاطر 10، 20، 30، 40 ِ خارجگینی ای که بلد بود) رو محض گل رو و صفای حضور دوستان اینجا در معرض عموم به نمایش می ذارم تا بلکه شاید کسی از این طریق به راه راست هدایت و رستگار بشه. خوب ور زدن کافی

------------------------------------------------------------------

با بقیه ی متنت در حد خفگی هم عقیده ام! من هم این روزا هنوز تر و تازگی پوست نوم رو که یه یه ماهی می شه دارمش حس می کنم، من هم حالم عجیب خوبه، دوباره متدین و معتقد شدم، این بار به آیین خود خودم. کلی کرم با هم به جونم افتادن، از اون کرم های فرزانگانی که آدم رو هی مجبور می کنن دست به کارهای جورواجور بزنه اون هم وسط کلی درگیری. یه عالمه چیز زندگی م رو هواست و باز هم می پرم وسط برگهای پاییزی، غش غش می خندم و سرخوش برای خودم نقشه های آن چنانی می ریزم.
گفتی دوست، گفتی آغوش… دلم برای آب لمبو کردنت تنگ شد و یاد دوست غریبه ی تازه ای افتادم که مثل ماها بغل کردن رو بلده… یاد کسی که حال و هوای تازه ام کم به گردنش نیست، گفتم شاید تو هم توی این پاییز جادویی بتونه به نون و نوایی برسی
نمی تونم بگه این آواز به تنهایی این حس و حاله اما این آواز از اون هاییه که هر کی می تونه بفهمش…می شه نشست و طوماری نوشت فقط در باب همین چند دقیقه آهنگ… امیدوارم تو هم بتونی لذت ببری ازش. این ها من رو با همین کارهاشون دیوونه می کنن، از اون خل و چل ایهای آیدایی ناب! کنسرتی که با محمد رفتیم هم از اون کارهای آیدایی بود… اینقدر که من سر این کنسرت متال قر ایرونی دادم هیچ کس تو دیسکوش هم نمی رقصه! آی این روزا بساط آیدا بازی به راهه ها!

---------------------------------------------------------

خوب حالا دیگه همه پاشین برین آهنگ رو گوش کنین کمی قربون صدقه ی انسیفروم برین، فقط گفته باشم کسی حق چشم چرونی با سامی و مارکوس رو نداره

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

به اندیشیدن خطر مکن / فروردین 1387

ذهن های باز, درهای بسته
درهایی باز به روی ذهن های بسته
درهای بازی که به جایی راه نمی برند و درهای بسته ای که هر کدام سر راهی قرار گرفته اند؛ سر راهی یا سر یک چند راهی 


  ذهن های باز, درهای بسته و دست و پنجه نرم کردن با پندار گشایش

بچگی ها کم نیست / مهر ماه 1386

این نوشته در اصل جواب یک نفر دیگه ست, کسی که راستش رو بخواین نمی دونم که می شناسم یا نه. متن نوشته: http://aida26.blogspot.com/2007/09/blog-post_15.html البته قصد نوشتنش از قبل بود دیگه الان شد یه کرشمه و دو کار


هنوز هم هیچ توتی مزه ی اونی رو گه نوک نوک درخت مونده و حسابی آفتاب خورده و چیدنش هم پدر دربیاره رو نمی ده, یا مزه ی گوجه سبزهای نوبری که هنوز اون قدر سر درخت نموندن که هسته هاشون ببنده و موقع خوردن همیشه وحشت اینکه هسته ی تلخش رو گاز بزنی همراهته
هنوزم - حتی با اینکه تنها زندگی می کنی - صبحا که از خواب پا می شی چشماتو می بندی و خودتو به خواب می زنی که بیشتر توی تختت بمونی. انگار هر بار که صبح تعطیل با چشم باز توی تخت خواب کشف بشی صف نون افتاده گردنت
هنوز هم شبها اگه مسواک نزنی توی تخت دل تو دلت نیست که مبادا یکی بیاد بالا سرت بپرسه و تو بمونی که چطور بدون دروغ گفتن جوابی بدی که مجبورت نکنن از تخت بلند شی. هنز هم توی خیابون با خودت بلند بلند حرف می زنی و آواز می خونی و جلوی آینه شکلک در می آری. هنور هم میوه ی چنار درسته که پیدا می کنی باورت می شه که اون روز  روز خوبیه و اگه شده نتها از شادی پیدا کردن میوه ی چنار هم که باشه اون روز آن چنان کوکی که هیچ چی بهت اثر نداره. هنوز یاد نگرفتی که آب نبات رو تا ته چوبش نمی کنن تو دهن، همین طور این که اگه همه ی دهنه ی شیشه ی نوشابه رو تا ته حلقت فرو ببری تو دهنت، خوردنش سخت تر می شه. هنوز هم عاشقانه کلی خودکار و مداد رنگی رنگی توی جا مدادیت این ور اون ور می کنی، با اینکه می دونی خیلی هاش تا آخر ترم هم به کارت نمی آن
هنوز هم در میان توفان که می خونی احساس گناه می کنی اگه گوپس گوپس اش رو به بلندی خود آواز نخونی. هنوز هم مثل خل و چل ها در و دیوار اتاقت رو پر از نوشته می کنی و باورت می شه که هر کدوم این شعرها و آوازها وردهای جادوان که ازت محافظت می کنن. هنوز گلدونهات رو می بوسی و ناز درخت ها رو می کشی و با رودخونه درددل می کنی. هنوز هم شعر یه آواز که یادت نمی آد آواهای بس ربط رو سر هم می کنی و زیر چشمی نگاهی به دور و بری هات می ندازی ببینی کسی بویی برده یا  نه  
هنوز تنها اجازه داری گلهای یاس رو وقتی خودشون رو زمین افتادن بر داری و چیدنشون گناه حساب میشه. هنوز هم ماست رو که با انگشت می خوری یه طور دیگه مزه می ده. هنوز هم شبها که از لای پنجره به آسمون خیره می شی یه گوشه اش هست که تنها از آن توست و ستاره هاش فقط به خود خود تو چشمک می زنن, اگه بچه ی خوبی باشی شهابی هم توی صفحه اش می آد که آرزوت رو برآورده کنه, البته اگه تو یادت باشه به موقع آرزو کنی. و تو هر بار کلی تمرین کردی که آرزو کنی، حتی آرزوهات رو به ترتیب اهمیتشون چیدی... اما
اما هنوز هم هر بار - حتی سر رصد بارش شهابی - اون قدر از دیدن شون هیجان زده می شی که یادت می ره آرزو کنی و تازه زمانی که به آسمون ساکنی که دیگه حتیرد شهاب هم ازش پاک شده خیره می شی، آرزوت یادت می افته و از دست خودت کفری می شی که چطور چیز به این مهمی هی یادت می ره. با همه ی این حرفها شهاب بعدی که سینه ی آسمون رو می شکافه دوباره آش همون آش قبلی میشه و کاسه همون تر. شاید چون همیشه یکی از آرزوهات دیدن یه شهاب تو آسمونه، وقتی که می بینیشون بقیه ی آرزوهاتو فراموش می کنی

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

بی نام


تقلا نمی کنم، دیگر دست و پا نمی زنم
حتی نفس هایم را هم نمی شمارم، تا شاید دمی بیشتر روی آب بمانم
خودم را به دست جریان سپرده ام
به دست طغیانی که حتی نام تو را هم نشنیده است


دشت به دشت، جهنم دره به جهنم دره می کشاندم
چشم های شیدایم هنوز بر فراز خیل امواج دنیای زیر پاهایت را می پایند
شعله های شور از جای جای تنم در آغوش باز آبشار زبانه می کشند

با آب زلالی می آمیزم، که در تمامی این سال های عطش
خودت را حتی به جرعه ایش هم میهمان نکردی


نه عزیز، اشک نیست که کاسه ی چشمانم را پر می کند
 این جسم من است که دعوت زلال آب را عاقبت اجابت می کند

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

نیایش

پروردگاری برایم نمانده
تا قدر دستهایم را بداند،
هنگامی که بر درگاهش به دو زانو می افتم،
و خلقتش را فریاد می کشم

اما بدان، که روزی
تک تک درختان این دیار
آزروهایم را جوانه خواهند زد
حتی اگر آن روز
خاک این دیار بالین من شود

بدان که آن گاه بی پناهی را سامان داده اند
بدان که ریشه ها در من عمق خواهند یافت
بدان که هر پاییز آواز من در کوچه و برزن همراه باد خواهد شد
و بدان که جاودانگی
از جویبار نزدیک ترین قنات سیراب خواهد شد

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

پاییزه، پاییزه، برگ درخت می ریزه



نمی دانم آخرین باری که زیر یک درختی بی هوا خوابم برده بود کی می توانسته بوده باشد، اما 4شنبه که یعد از این همه مدت دوباره مهو تماشای پاییز درخت های بلوط روبروی دانشکده ریاضی زیر یکی شان خوابم برد، دوزاری ام افتاد که این همه وقت چه چیزی را از دست داده ام. همیشه پاییز فصل شنگولی، سرحالی و شیطنت من بوده و هست. همین که آواز مهر ماه به گوشم می خورد، همین که باد پاییزی شلوغ بازی در می آورد، همین که اولین نم و پشت بندش اولین باران گرفتنشان می گیرد و رنگ برگها که از یک رنگی در می آید، انگاری در رگ های من هم خون تازه جاری می شود، درست مثل اینکه قرار باشد هر سال 13 آبان، وسط پاییز، اصلاً از نو به دنیا بیایم؛ آیدا، دخت پاییز

این جا تکه ی نسبتاً سر سبز و به قول ثمین باغچه بان پر خط و خال آلمان حساب می شه و همه ی این دار و درخت هایش پاییز را دلپذیرتر و دلرباتر می کنند. از جمله جلوه های پاییزی این جا که من را همواره محسور خودش می کند درخت های بلوط اند. درست است که بلوط هایش را نمی توان خورد اما همین که اوایل این فصل میوه هایشان یکی یکی غلاف می ترکانند و دور و بر درخت ها روی زمین پخش و پلا می شوند آدم را چنان وسوسه ی از ته دل ای می کنند که نگو و نپرس. بی خود نیست که آیدا پاییز به پاییز راه می افتد زیر درخت های بلوط، میوه های روی زمین سرگردانشان را جمع می کند، یکی یکی از غلاف تیغ تیغی می کشدشان بیرون، کوله پشتی اش را پر می کند، کلی هم توی دست ها و جیب هایش پر می کند و باز می دود به سراغ بعدی و عزا می گیرد که کجا جایش دهد، گاهی به هوا پرتشان می کند، گاهی روی چمن شوتشان می کند و سراغ درخت بعدی که می رود باز همان آش است و همان کاسه

 
      
چهارشنبه پس از پایان جلسه ی شورای صنفی دوباره فرصتی برای مراسم پاییزه دست داد. ما هم تنور را که داغ دیدیم خمیر را همچین چسباندیم که... پس از یک دور کوچولوی ناقابل بلوط بازی بود که زیر درخت زرد دراز کشیدم تا بتونم برگهاش رو خوب تماشا کنم و لحظه های افتادن میوه هایش را از دست ندهم، همان موقع بود که خواب به سراغ پلک هایم آمد که از 7 صبح مشغول به کار بودند. خواب کوتاه اما شیرینی بود و گل سر سبدش لحظه ی بیدار شدن که احساس کردم درخت خم شده روی من و دارد با پوزخندی ادای مامان را در می آورد که "آیدا خسمبه، آیدا خسمبه!" می دانستم که مثل مامان منظور بدی ندارد

بعدش تکیه به درخت چنار بود و درس خواندن و پس از آن روبروی "قصر جدید" چهارزانو نشستن و درس خواندن تا دم دم های غروب که دیگر تاریکی دوباره خانه نشینمان کرد. جای همه ی آن هایی که الآن هوس کردند حسابی خالی 

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

گاهان

هر از گاهی آفتابی بر می آید
درخشیدن را دوباره از سر می گیرد
درفشش را بر می افرازد
هزاران سودا در سرها بر می انگیزد
و سپس آهنگ سفر می کند

هر از گاهی تو ایستاده ای
در کیمیای وجود شهدی نو می ریزی
در کوران پاییز دست در دست من پیمان می بندی
در لحظه های ناب بودن جاری می شوی
و سپس شتاب این رود تو را از جا می کند


۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

در سوگ فاجعه ی کوی دانشگاه

آسمون، تاریک از ظلم ابر
ابر شوم، ناجوانمرد
از سنگ و کوه بر نمی آد صدا
سیاهی نشسته بر جنگل

در شاخه ها می پیچید یک صدا
نغمه ها بر هوا خواست
می غرید ابر از رقص باد
آذرخش شعله زد بر جنگل

شعله ها، دود و خاکستر
شاخه ها، بر زمین
اما باز دوباره می روید
هزاران شاخه از خاکستر


تقدیمی 2/5 فرزانگان به همه ی بچه های کوی دانشگاه - برنده ی ویژه ی جشنواره سرود بهمن 1378

و امسال شاهد باروری آن هزاران شاخه بودیم...

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

ما بی شماریم

امید بی مانند تو را،
اراده ی پولادین تو را،
آرزوهای بی شمارت را،
تنها خون سرخ تو گواه شد،
بر سنگفرش های منجمد این دیار.

آتشی که نگاه تو برافروخت،
در آن هنگام که دستان پرتوانت سرما را توان گریز نماند،
کنون در هر گوشه و کنار زبانه می کشد.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

خرمالو


امروز غم انگیزترین خرمالوی عمرم را خوردم، آن هم نیمه ی تیر ماه! حالا مانده ام به عزای چهار برگ خشکیده اش و یک نمه گوشت خرمالو، که روی دستم مانده و تاب نمی آورم دور بیندازمش. همین طور که برگ خشکیده اش را برای چند صدمین بار لای انگشتانم نوازش می کنم، لکه ی نارنجی باقی مانده رویش را لیس می زنم، می بویمش و صافی چهار گوشه اش را می آزمایم، در شگفت ام از این احساس که برگ خرمالویی در دست دارم.
کمتر میوه ای اینگونه با کودکی من و تهران پیوند خورده و کمتر درخت میوه ای را اینگونه چهارفصل به تماشا نشسته ام که خرمالو را. خیلی تهرانی هایی را می شناسم که به عمرشان شکوفه ی خرمالو ندیده اند، چرا که هرگز اردیبهشت ماه که فصل شکوفه دادن این درخت است لا به لای برگهای سبزش خیره نشده اند تا گلهای کوچک اما محکم سفید چهار گلبرگی اش را بیابند. تهرانی هایی را هم می شناسم که از جادویی پاییزه ی درخت خرمالو، هنگامی که میوه های رسیده اش روی شاخه ها به هر عابری چشمک می زنند، برگهایش غرق در زیباترین طرح های پاییزی رنگ بر می گردانند و می ریزند، بی خبرند. حال من با این برگ خشکیده ی خرمالوی نیمچه رسیده ی اسراءیلی توی دستم نشسته ام و به کودکی هایم، به طعم خرمالوهای پاییزه و به درخت خرمالو فکر می کنم. هیچ شهری را نمی شناسم که حیاط خانه هایش مثل تهران هر یک به درخت خرمالویی آذین شده باشند، حتی شده - مثل خانه ی کودکی من - تک درخت آن حیاط باشند.
برگ خشکیده ی خرمالو من را می برد تا 6000 کیلومتر آن طرف تر، تا تهران؛ تهرانی که این روزها رنگ و روی دیگری گرفته است، تهرانی که این روزها غرق در خون و برافروخته از آتشی جانگداز است. دلم این روزها بیش از همیشه در خیابان های این شهر می تپد. دلتنگ کوچه ها، حیاط ها و خرمالو های این شهرم؛ دلتنگ مردمی که خرمالو می خرند، مردمی که درخت خرمالو می کارند و مردمی که درخت های خرمالویشان را به دقت نگاه نمی کنند. مردمی که این روزها مثل برگهای درخت خرمالوی خزان زده یکی یکی از شاخه جداشان می کنند و به راستی که هر کدامشان زیباتر و رنگین تر به زمین می افتند.

ای کاش درخت خرمالوی تهران ما به زودی بهار کند و شکوفه دهد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

در کوران پاییز، دستمان به دست هم بود

فراموش کرده ام عزیز
که کدام دستم به خون تو و کدامیک به خون خودم آغشته است
می دانم اما که تا دستمان به دست هم است
دشوارتر به خاک می افتیم

می ترسم عزیز
که اگر دستت را رها کنم، در غوغای این طوفان
در آواره هایی که از ما بر جای می ماند
دیگر دستی را یارای گرفتن دستم نباشد

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

ته مانده های عید

گفتم به این بهانه یک کم از اتاقم نشون بدم که به خاطر گل روی عمو نوروز اجباری تمیز شده بود...

گزارش سفر عالی ام به گوتینگن به زودی از راه می رسه...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

وای به حال ما اگر کامی نگیریم از بهار!

دیروز با دوستم سیلویا رفتیم که دور و بر خوابگاه کمی قدم بزنیم. قصدمون این بود که بریم طول کانالی رو که این نزدیکی هاست گز کنیم و برگردیم. اما از اون جایی که جفتمون دو تا دختر سر به هواییم و گرم صحبت هم بودیم راهمون رو گم کردیم و از یه جایی سر در آوردیم که به برلین نمی خورد. افتادیم وسط کوچه پس کوچه هایی با خونه های ویلایی و حیاط ها و باغ های با صفا. خلوت خلوت، بنی بشری نبود، ما دو تا و دار و درخت و بهار! اون جور که بوی شکوفه ها همه جا پیچیده بود. تازه بعدش هم رسیدیم به یه کوچه ای که دو طرفش رو درخت های گیلاس کاشته بودن ار همه جا و از همه رنگ. اون جا بود که من صحنه ای رو دیدم که مدتها بود ندیده بودم: دو تا صف درخت، به موازات هم و غرق شکوفه های رنگی، دزست مثل کارت پستال ها می مونست. اون جا بود که رنگ بهار و بوی بهار مستمون کرد.
آدم جدی جدی شعر فریدون مشیری تو سرش راه می گرفت.
جای همه تون حسابی خالی اما باز بیشتر از همه مامانم.


(مدتها بود دلم برای گم شدن تنگ شده بود.)



۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

شکرانه

سپاسگزارم.
سپاسگزارم که در دنیایی زندگی می کنم که درخت دارد. درختانی بلند و محکم و استوار که هر بهار از نو جوانه می زنند، شاخه هایشان رو به آسمان رشد می کنند و هر بار که باد می وزد همراه آن به رقص در می آیند.
سپاسگزارم از برای پرنده هایی که هر روز اینجا از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرند و صدای آوازشان توی این خیابان ها و میان اتاقم می پیچد.
سپاس از برای بادی که هر روز می وزد و نفس ام را تازه می کند، از برای دریاچه هایی که هر روز از قطار می بینم، از برای مزارع سر راهم به دانشگاه، از برای گاو ها و اسب هایی که این یک ساله هر روز از پنجره ی قطار دیدمشان و از برای برگهای پاییزی که هر بار پا رویشان گذاشته ام مرام گذاشته اند و بی هیچ شکایتی باز هم برایم خش خش سر داده اند.
سپاسگزارم از اینکه می دانم دریای خزر، بزرگترین لکه ی آبی روی زمین، چه بویی دارد. سپاسگزارم از اینکه کوه، دریا، جنگل، استپ، دریاچه، دشت، باتلاق و کویر همه را دیده ام.
و سپاس بیشمار برای هر یک باری که فرصت یافتم دستم را در آب چشمه کنم و اجازه داشتم مشتی از این گنج بی بها را تقدیم بدنم کنم.



سپاس از برای اینکه هنوز هستی، سر می زنی و از آیدا خبر می گیری...

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

1388



امسال برای بار اول تحویل سال سر سفره ی هفت سین خودم نشسته بودم. البته با توجه به این که با محمد همه چیز رو با هم تدارک دیده بودیم درست تره که بگم سر سفره ی خودمون.
تا آخرین ساعت سال دوتایی مشغول تر تمیز کردن اتاق من بودیم. به محمد گفتم نمی دونم سال جدید خوبه یا بد یا اصلاً چه جوری خواهد بود اما مثل اینکه هر چی هست قراره سال تمیزی باشه! بیچاره من! خودتون نصور کنین دیگه: آیدا قرار باشه یک سال تمام تمیز و مرتب بشه، اوه اوه!
بعدش هم ماجرایی بود پیدا کردن یک فرستنده ی رادیویی ایرانی که بشه بدون قر و فر و π تا نرم افزار اضافه از طریق اینترنت دریافتش کرد تا یکی اینکه آدم تحویل سالش این ور اون ور نشه (از اونجایی که باحال ترین بخش سال نوی ایرانی همینه) یکی دیگه هم این که صدای سرنا و نقاره ی اول سال رو بشنوه. خلاصه آخرش این قضیه هم یه جوری به خیر گذشت و حالا دقیقه ی آخر سال من و محمد نشستیم داریم تخم مرغ رنگ می کنیم که گوینده ها (که داشتن قبلش از در و دیوار و هر چیز بی ربط دیگه حرف می زدن) ساکت می شن و صدای تیک تیک ساعت پخش می شه و من با عجله تخم مرغ نیمه رنگ شده رو از دست محمد می گیرم می ذارم تو سفره و ماژیک رو پرت می کنم یه گوشه ای و ما دوتا در حالات عرفانی منتظر تحویل سال می شیم. بعد تیکتیک ساعته هم قطع می شه که برن توپ در کنن و سرنا نقاره بزنن. حالا من و محمد به هم خیره شدیم دوتایی منتظر توپ سال نو می گیم اینا سکوت قبل توپشون چه طولانی شد! اون وقت بود که محمد گفت آیدا نکنه اینترنتت قطع شده!!!!
باورتون می شه؟؟؟؟ درست خود ثانیه ی سال تحویل اینترنت قطع شد! شاید فقط برای 20 ثانیه اما درست همون لحظه!!!!
آلبته تا آخر شب (عملاً تا 5 صبح اول فروردین که آخرین مهمون هامون هم رفتن؛ 5 نفر ایرانی بودیم 5 تا غیر ایرانی همه تو یک ذره اتاق خوابگاه من!) خیلی ماجراهای دیگه هم داشتیم که اگه جیمز باند بفهمه یک فیلم جدید ازش در می آره و به همین دلیل از گفتنشون اینجا صرف نظر می کنم.
نوروزتون پیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروز!

سال نویی اول شاد بعد سالم و در آخر کنار عزیزاتون براتون آرزو می کنم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

با 2 روز تاخیر


آخرین سه شنبه ی هر سال
همین که اولین بوته ی خار از صدای دهل ها و دم سرنا ها گر بگیرد
وجرفه هایش مثل ستاره های کوچولو و بازیگوش نسیم دنبال هم بدوند
از نو کودک خواهم شد

ثمین باغچه بان

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

دیگه نوروز تو راهه

بارونی که دیروز اینجا اومد قشنگ یه بوی دیگه داشت، وقتی که سرمو از پنجره بیرون کردم و نفس کشیدم بوی نم خاکش با بوی بهار قاطی بود:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک...
سبزه ام به طرز بدی تازه امروز جوونه زده. جالبه که چطور اینجا هم هول و ولای نوروز آدم رو بر می داره. چرا که نه؟ زیبایی نوروز به اینه که مکان و زمان نداره، آدم همیشه می تونه از رویش و تازگی به وجد بیاد. حتی اینجا هم ملت عقلشون به نوروز نمی رسه جشن بهار و چه می دونم عید پاک و یه جور بهانه خلاصه برای خودشون دست و پا می کنن که این موقع سال که می شه سور و سات مختصری به پا کنن.
پس خوش به حال خودمون که حداقل رفتیم سر اصل قضیه. (یک کم قربون خودمون بریم.)

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

استکهلم


اولین تصویر من از اسکاندیناوی یکی از اون کلیشه های ناب بود:
انبوه درختهای برگ سوزنی و لایه ی نازک برفی که بین این گله گله های درختها و دریاچه های فسقلی یخ زده روی زمین نشسته بود
این عین تصویری بود که وقتی هواپیما از ابرها پایین تر اومد تا بعد کمی چرخ خوردن تو فرودگاه استکهلم بشینه، از پنجره اش دیده می شد. فقط متاسفانه نتونستم ازش عکس بگیرم چون رسیدنی که آمادگیش رو نداشتم و دوربین دم دستم نبود و برگشتنی هم تا اومدم روزبین رو روشن کنم نگو ارتفاع ابرها اون روز کم بود فوری رفتیم بالای ابرها قضیه تعطیل شد!
:(

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

تسبیح

روزها همچون دانه های تسبیح
از میان انگشتانم بازیگوشانه غلت می خورند و در می روند
تماشا می کنمشان که با چه لذتی
گرمای نوک انگشتانم را ترک می کنند
این تسبیح نیز همچون هر حلقه ی دیگری
جایی دورش را به پایان می رساند و از نو شروع می شود
این که آغاز نویی در راه باشد
یا تنها تکرار تناوبی روزهای گذشته
بسته به نوک انگشتان من است
که دانه ها را به پیش می رانند.

ماه هاست تداوم این تکرار را به تماشا نشسته ام
و کاری جز تن دادن به این چرخه ازم ساخته نیست
ماه هاست به انتظار دستی بیگانه ام
که تسبیح را از دستم در آورد و انگشتانم را به من بازگرداند
در این میانه تنها فراموشم شده است
که پیش از به دست گرفتن این تسبیح نفرین شده
مسحور جادویی آن همه ی درها را به روی دنیای زندگان بسته ام.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

سمپاد

می دونم خیلی هایی که گذارشان به اینجا می افتد، صد در صد تا به حال متن خداحافظی اژه ای را خوانده اند که:

هو المحبوب

وقتي آمدم، موي سپيدي بر چهره‌ام نبود و اکنون پس از گذشت بيش از بيست و يک سال، با قامتي راست و اميدوار، محيط کارم را ترک مي‌کنم؛ با فرزندي رشيد به نام سمپاد براي ايران اسلامي: مقاوم و سازش‌ناپذير. در اين مدت، دو تن بيش از همه مرا ممنون خود ساختند: رهبر معظم انقلاب که با دفاع از سمپاد در شورايعالي انقلاب فرهنگي، به اين نهال امکان غرس دادند و همواره نگران کاستي‌هاي آن بودند؛ و نخست وزير وقت، جناب آقاي مهندس ميرحسين موسوي که مرا به اين مسير کشاند. در اين مدت سعي کردم مديراني داشته باشم که به فرموده امام راحل (ره) بر رياست رياست کنند، نه دريوزگي مديريت، و در اين که تا چه حد موفق بودم، هيچ گاه ترديدي نداشته‌ام...

نمی خواهم متن را تکرار کنم، می خواستم یادآوری کنم و این که نمی دانم چه رازی است که پس از گذشت این همه سال همه چیز هنوز هم مهم است. نمی دانم چرا دلمان شور می زند که حالا چه بلایی قرار است سر مدرسه ای که در اصل دیگر از آن ما نیست و سازمانی که دیگر گذرمان هم بهش نمی افتد بیاید. سمپاد راه حل مشکل ما نبود، اصلاً راه حل نبود، حتی فرار هم نبود... اگر انصاف بدهیم همه مان می دانیم که بی رحمی ای بود از نوع دیگر در حق بچه هایی که وارد مدارس سمپاد می شدند و آنهایی که نمی توانستند وارد شوند. با همه ی اینها در جامعه ی ایران و از میان سیستم آموزش و پرورشی که ما داشتیم، وسط آن قیل و قال شد تنها جایی که ما ها چند نفری را پیدا کردیم که دست به دستمان دادند، که حداقل طعم پیمان یاری بستن را چشیدیم، جایی که اجازه پیدا کردیم در سنینی که باید کمی هم بچگی کنیم.

پیوند عجیبی ست. نمی فهممش اما هر بار که می شنوم سمپاد یک چیزی آن ته ته های درونم تکان می خورد و هنوز هم نمی خواهم دست دوستان سمپادی ام را رها کنم.
شاید خیلی چیزها دارند رو به پایان می روند ولی ما هنوز هم هستیم، هر گوشه ی دنیا به تمام معنا و هنوز خیلی چیزها هستند که یاد بگیریم و یاد بدهیم.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

آنای من پر زد و رفت / دی ماه 1386


لالالالا گل لاله                   پلنگ در کوه چه می ناله
برای دختر خاله                   که دخترخاله بیماره
لالالالا گل گندم                     آنام خوب شه دورش گردم
دورش گردم هزار باره            دلم گشته هزار پاره
لالایی کن گل پونه                     آنا رفته نگیر بونه
لالالالا گل فندق                     برام بگذاشتی یک صندوق
پر ازفریاد و سوز دل           آنا جونم عروس خوشگل
لالا نیلوفر صحرا                  تو رفتی من شدم تنها
دو چشمونم پر خونه               آنا برگرد بیا خونه



فکر می کنم اجازه داشته باشم که هنوز هم نخوام مرگ این عزیز رو باور کنم...

زمانی دیده بر هم نه، بر هم نه / 23 دی ماه 1385

زمانی در دنیایی زندگی می کردم که زن بارور بود
و باروری مقدس بود
و بالاترین گناه شکستن حرمت زنی باردار بود
و خدشه دار کردن درونش.

زمانی در همان دنیا درخت محترم بود
و سهم غیر قابل انکاری در به جریان انداختن زندگی داشت؛
به کسی حق این داده نشده بود که شاخه ی درختی را بشکند
و اگر از کنار درختی رد می شدی, می بایست حرمتش را نگه می داشتی
و شاخه اش را می پاییدی.

توی آن دنیا دوست مقدس تر از خدا بود,
به همین ترتیب دوستی ها هم از خدا ازلی تر و ابدی تر می شدند؛
چرا که دوست صاف و روراست, بدون چشمداشتی در کنارت بود
و نیازی به اثبات وجودش نداشتی؛
به جای اینکه برایت پیامبری بفرستد, خودش در کنارت می نشست؛
چشمهایش را می دیدی و تو را باور می کرد, همان طور که تو او را.

آن زمان ها عهد از هم نمی گسیخت
حتی اگر فقط با زبان بسته می شد,
واژه ها بیهوده در هوا پرسه نمی زدند
و بیهوده به هم بسته یا از هم جدا نمی شدند,
هر واژه ای می دانست چه کار دارد
و برای چه به جریان در می آید,
هر پیغامی هزاران هزار میترا داشت که نگاهش دارند.

زمانی آواز سرچشمه ای داشت
و وقتی روان و زلال جاری می شد,
بر هر لب تشنه ای می نشست
و روانش را شستشو می داد و جانش را تازه می کرد؛
آلودن این چشمه گناهی نابخشودنی بود,
چرا که همراه بود با آلودن چندین روان
و گرفتن جان آنهایی که به امید جان تازه
پایین تر لب جو نشسته بودند.

زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که مردمش هنوز بلد بودند بخشی از یکدیگر باشند,
که هنوز در آغوش گرفتن نه از برای دشنه زدن بود,
که مردمش هنوز لبخند می زدند, بدون نیاز یه اینکه از پیش
جلوی آینه لبخند را روی صورتشان نقاشی کرده باشند
و می شد "در غم انسان نشستن, پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن"
را به هر زبانی ترجمه کرد.



زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که با وجود همه ی دردهاش
زندگی واقعاً زیبا بود.

قند پارسی صادره از ایتالیا / مهر ماه 1386

این ها تکه های کوتاهی اند از نمایشگاه عکس ایران در شهر مستره ی ایتالیا. اوایل مهر که من ونیز مهمون دوستم بودم, سری هم به این نمایشگاه که کیارستمی تدارکش رو دیده بود زدم. مستره تا ونیز با قطار همش نیم ساعت راهه: این هم قطعاتی که من ازشون خوشم اومد:


به حال هیچ کس غبطه نمی خورم
وقتی باد را
در سپیدار
به تماشا ایستاده ام




مردد
ایستاده ام بر سر دوراهی
تنها راهی که می شناسم
راه بازگشت است



کجاست
تکه ابری که
بکاهد اندکی
از شقاوت آفتاب



انتهای جاده های خاکی
به آسمان ابری می رسد
چند قطره باران
بر خاک


سال هاست
مثل پر کاه
در میان فصول
سرگردانم



و این یکی که جداً عشق منه: (مقدار زیادی سمپادی) حالا

حاصل کجروی هایم
کوره راه هایی ست
برای رهروان

پ.ن. خیلی دوست داشتم که می تونستم بفهمم این ها رو چه طور به ایتالیایی ترجمه کرده بودند.

بپز و بخور / 17 آبان ماه 1387



روز جمعه نخستین جشنواره ی بپز و بخور برای پابرجایی خلاقیت شکمی بود. ایده ی این جشنواره از صفوراست که یکی از آدم های مورد علاقه ی من به شمار می آد.

من هم به صفورا قول داده بودم که هر جور ممکنه این جا باهاش همراهی کنم با این که اصلا معلوم نبود چه جوری! اما از شانس ما روز جمعه هم مهرنوش سر کار بود و هم محمد. مهرنوش که پرسید برنامه ام برای بعد از کار چیه گفتم والا یک همچین بساطیه و من هم می رم خوابگاه ببینم که چند نفر رو می تونم راه بندازم. از آنجا که کار فرزانگانی جماعت همیشه دقیقه ی ۱۲۰ راه می افته مهرنوش خانم گفت که چه کاریه؟ پاشو بریم خونه ی من جشنواره راه بندازیم و به این ترتیب جشنواره ی ما با ۳ شرکت کننده و ۱ نوع غذا که سالاد عدس محتوی همه جور خوراکی یافت شدنی (به غیر از سس مایونز و کشمش) در یخچال و در آپارتمان مهرنوش بود به رسمیت شعبه برلین جشنواره ی صفورا اینها شد. شایان ذکر است که مراسم با پانتومیم بازی و انواع و اقسام بازی های دیگر تا ۵ صبح ادامه داشت و با بی خواب کردن محمد پایان یافت.

در حال حاضر منتظر گزارش تصویری مهرنوش و گزارش بخش تهران جشنواره از طرف صفورا هستم.

خوش باشید و نوش جان!


۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

بیمارستان / 3 دی ماه 1387

یک تن قلب زنده اینجا


درون سینه ی سوزان دخترکی می تپد؛


قلبی که به هیچ صراطی مستقیمش نتوانسته اند کنند،
قلبی که خارج از برنامه می‌‌تپد،


قلبی که فقط خودش می‌‌داند کی‌ و چگونه قرار است بتپد.







درون کالبدی کم و بیش معمولی می‌‌گرداند.
قلبی که می‌‌داند سکون حتی خون حیات بخش را نیز
از چرخهٔ روزگار برداشته، از آان لخته‌ای مرگ آور می‌‌سازد.
بدین سان وی خون دخترک را به هر بهایی اضافه می‌‌گرداند،
تا مبادا رخوت و سکون درونش رخنه کنند.





و چهار چشمی حواسش هست تا مبادا آنهایی که بسیج شده اند
تا از آهنگ تپش اش بکاهند,
سر از سرّ کارش در آورند.





قلب تک شاخی اینجا در یک سینه ی آدمیزادی می‌‌تپد!
قلبی اینجا شب و روز بی‌ هیچ چشمداشتی اضافه کاری می‌‌کند
قلبی اینجا دوان دوان خون گرم و سرخ دخترکی را




وندر آن هنگامی که... / 7 مهر ماه 1387

گاهی آسمان رنگ جدیدی دارد
گاهی درد و گاهی ترس بزرگترین عنایاتت آسمانی اند
گاهی زندگی تنها معجزه ی روی زمین می شود
گاهی اشک ریختن قدرت محسوب می شود
گاهی دلم آغوشت را می جوید و انگشتانم دستانت را
و آن گاه می دانم که از تنهایی می ترسم
می دانم که آسمان را بی انتها دوست دارم
می دانم که دلتنگت هستم
می دانم که زندگی را می شود جست
در قطره قطره ی اشک هایی که ضعف من اجازه ی ریختنشان را نمی دهد

تماشا / 5 مهر ماه 1387

نگاهش که می کنی چه می بینی؟
دستهای خسته اش را؟
قلب پینه بسته اش را؟
نفس های از کار افتاده اش را؟

همه ی روزهایی را که به انتظار نشسته است چه؟
می بینی جاده هایی را که طی کرده؟
صحرا های پشت سر گذاشته شده را می بینی یا پرتگاه های پیش رو را؟

از اینها که بگذریم می بینی امید کبره بسته دور چشمانش را؟
یا شاید آوازهای ترک خورده را روی لبانش؟
جای کبودی آرزوها را روی بازوانش چه؟
تکلیف تاول های دوستی های دیرین چه می شود؟

هنگامی که این گونه زل می زنی, هیچ نمی بینی
یا اینکه تنها مهو شعله ی شوقی می شوی که در چشمانش هره می کشد؟

هنرمند زمان ها / 13 دی ماه 1386

تنها که می نشست تازه سایه ی تیره از چهره اش مهو می شد و رنگ پریدگی شفافی جای آن را می گرفت. تنها که می نشست بار سنگین لبخندها, پرچانگی های مجلس گرم کن, ایستادگی ها و تکیه زدن های دیگران از روی دوشش برداشته مس شد و سکوت سنگین تری جای آن را پر می کرد. تنها که می نشست با خودش روراست بود.
سر خودش را شیره نمی مالید. خودش خوب می دانست که همیشه از گوشه و کناری تنها شاهد همه چیز بوده است. باری که هنوز هر روز بر دوش می کشید از آن خودش نبود و این گاهی بیش از سنگینی بار کمرش را خرد می کرد.
هر روز لبخندش را که بر لب می گذاشت و از در که بیرون می زد می دانست که تنها یک شهروند معمولی معمولی معمولی است. تنها چیزی که او را از میان خیلی معمولی های دیگر دست چین کرده بود توانایی ادراکش بود. از آنجا که هر چه دور و برش می گذشت از سطح پوستش می گدشت و به گوشت و خونش می زد, گذر زمان خونش را آلوده کرده بود به همه ی فجایع و همه ی ناپاکی های دنیای آدم ها.
همه ی این سال ها مهم تر و مطمـءِن تر و قوی تر را بازی کرده بود. بازی گر خوبی بود. شاید بزرگترین راز موفقیتش این بود که گاه نیاز خودش هم فریب نقشش را می خورد و ساده لوحانه باورش می کرد. هم به نقشش خو گرفته بود و هم یکنواختی اش خسته اش کرده بود. برایش به گونه ای حکم عشقی قدیمی را داشت که نمی شود ترکش کرد چون که عزیز است, حتی اگر در گذر زمان رنگ باخته باشد.