۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

آیریلیخ


یک نکته ای را کشف کردم و آن هم این که هر وقت دلتنگی ته ته دلم را قلقلک می دهد و آه سوزانم می خواهد همه ی بود و نبود دنیای آدم ها را به آتش بکشد، می زنم روی دنده ی موسیقی آذری آن هم از نوع اساسی اش! یعنی مثلاً امشب فقط رحمی به این طفلک هم خانه ای های نازنین ام که خیلی هم دوستشان دارم. خودتان فکرش را بکنید، پس از این فاز شدید متال که این اواخر من را گرفته... چنین شبهایی ست که آرزو می کنم عاشق بودم، سازم را دستم می گرفتم و راه می افتادم توی کوچه پس کوچه های برلین یا هر دیار دیگری
 شاید یک دلیلش این باشد که در اوج دلنتگی ام همیشه یک گوشه ی دلم بابا را می خواهد... بابای مــــــــــــــــن 
گوشه ی چشم های بابا همیشه حزن خاصی خودش را قایم کرده، حتی روزهایی که بابا کوک کوک است. شاید آوازهای آذری من را می برند به کودکی پدرم، به آن جایی که بابا چیزی را گذاشت و گذشت که دیگر هرگز به دستش نرسید، جایی که بابا چشمش را برای همیشه روی چیزی بست که خیلی دوستش می داشت. وقتی بابا از ارومیه تعریف می کند، از کودکی اش، هر وقت مجبورش می کنم با من آذری صحبت کند، چه من بعد هواری دست و پا زدنش بفهمم چه نه، هر وقت آهنگ های آذری گوش می دهیم یا حرفشان می شود، هر وقت از ضرب المثل ها یا اشعار آذری مثال می آورد یا وقتی که من گیر دادم که بروم رقص آذری یاد بگیرم، آن موقع است که می شود مچش را گرفت که چگونه یواشکی گوشه ی چشمی می اندازد به دلدار دیرینش. آذربایجان بدون بابا دو سه استان می شود مثل همه ی تعاریف جغرافیایی دیگر، اما بابا که آذری حرف می زند، حتی اگر یک قرار کاری باشد پای تلفن، آذری می شود عاشقانه ترین غزل های ممنوعه، تاکستان هایش ناگهان همه بار نوبر می دهند، شهرچای خروشان تر از همیشه پرآب می شود، درختان توت همه راهشان را آن وری گم می کنند، همه ی آب تبخیر شده ی دریاچه به آن باز می گردد و عاشق های همه ی تاریخ آذربایجان با سازشان راه می افتند و توی خیابان های همه ی زمین می سرایند از کم لطفی پاک ترین دختر دامغانی. آذربایجان بابا سرزمین همه ی افسانه های گم گشته و بی خانمان است، جایی که هر روز صبحش با وحشی ترین عسل کوهی آغاز می شود، تازه ترین قایماق و نوای سوزناک پسرکان عاشقی که توی کوچه ی محبوب دستفروش آرشین مال آلان شده اند


-------------------------------------------------------------------------------
 می خواستم خیلی بیشتر بنویسم اما دیگر طاقت ندارم، تا همین جایش هم سهم 4 سالم را سر درد گرفتم*
آهنگ کوراوغلو را به خاطر "یازخ نگار"اش گذاشتم که همیشه من را بد جوری یاد بابا می اندازد**
عکس ها مال پاییز اسکو اند که با سپاس از عمو احمد ازشون سوءاستفاده می کنم***

۵ نظر:

سارا-با گفت...

چه تجربه مشابهی داریم ما آیدا....
من با دعاهای آذری بابا بعد نماز این جوری نشئه میشم...
دراز کشیدی تو رختخواب، هوا هنوز گرگ و میش نشده و صدای بابا که به آذری داره دعا میگه بعد نماز صبحش.... بعید میدونم چیز دیگه ای تو دنیا پیدا بشه که بتونه این حس رو، این سوز رو، این لذت رو منتقل کنه

Einhornin گفت...

دلم قد یه دنیا تنگ شد سارا... چه می کنی تو؟ داشتم چند روز پیش عکس سفرهاتونو می دیدم، با صفورا و محبوبه و پژمان و...
حس اینکه اینجا نشستم و فقط می تونم سر و صدا کنم حس بدیه...

Saltarello گفت...

خیلی جالبه، منم همین حسو به موزیک آذری دارم و داشته ام از بچگی، از ۱۲-۱۳ سالگی، قلبم فشرده می شه، دلم تنگ، چشمم پراشک ، هرجا که باشم، هر سنی، هر مودی،
چقدر لذت ودرد باهمه بقول سارا-با، چه درد دل انگیزی
دلم یه چیزی می خواد که نمی دونم چیه، مثل یه سرزمین موعود

Saltarello گفت...

http://www.facebook.com/video/video.php?v=569845143649&ref=mf

I hope you like it

Einhornin گفت...

سپاس، دوست گرامی، من همیشه از کارهای عالم لذت برده ام...

حس من نسبت به آذربایجان سرزمین موعود نیست... نمی دونم چطور توصیفش کنم... یه جورایی مثل یکی از رنگهام می مونه که برخلاف خواست خودم کمرنگ مونده و من هی با مداد رنگی ام با فشار بیشتر روش می کشم تا به اندازه ی بقیه پررنگ شه...