شاید لیلی یکی از خیال برانگیزترین نامهای برخاسته از خاور باشد. آوازِ نام لیلی که بلند میشود انگاری مجنون را از پسِ قرنها هنوز که هنوز است به دنبال خودش سرگردان و بی دل در دل بیابان ها به این سو و آن سو میکشد.
اسمِ لیلی هنوز هم جنونِ مجنونش را یدک میکشد.
نمیدانم دلتنگیِ لیلیِ به زور شوهر داده است یا شیداییِ مجنونِ رها در آغوشِ بازِ طبیعت که اینطور از نوک زبان تا ته جگر را میسوزاند. چنان که گفتی شعله ی همان آتش که در خرمن پروانه زدندش برای همیشه جلای نام لیلی شده باشد.
انگاری که عاشقانه ها راهم بی رحمانه بین زن و مرد تقسیم کرده باشند، لیلی را با دل خون و چشم منتطر زندانیِ خانه ی شوهر میکنند و مجنون را شیدا و رها از قید آدمیان و آدمیّت راهیِ صحرا. لیلی میشود بانویِ خانهای که نه خوان اوست و نه خانهاش و مجنون میشود موبد پرستشگاهی که صنمش لیلی ست و آیینش شیفتگی.
در بتخانه ی مجنون اما خبری از دردِ لیلی نیست، اسمی از تنهایی لیلی نیست که داغِ لیلی برای مجنونِ از آدمی رها گشته شیرینتر میشود تا کنارِ لیلی، وصف لیلی به جای وصلِ لیلی یادگار مجنون است برای عاشقانه ها، داغ خورده بر پیشانی لیلی.
لیلی بی گمان یکی از خیال برانگیزترین نامهای برخاسته از خاور است
و این لیلیِ واله ای که قهرمان داستانش مجنون میشود اسمِ تمامیِ دختران این زمین است، همگی این دخترانی که عاشقانه هایشان را هم به رنگِ مردانگی نقش زدند.