۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

شاید لیلی یکی از خیال برانگیزترین نامهای برخاسته از خاور باشد. آوازِ نام لیلی که بلند می‌شود انگاری مجنون را از پسِ قرن‌ها هنوز که هنوز است به دنبال خودش سرگردان و بی دل در دل بیابان ها به این سو و آن سو می‌کشد.
اسمِ لیلی هنوز هم جنونِ مجنونش را یدک می‌کشد.
نمی‌دانم دلتنگیِ لیلیِ به زور شوهر داده است یا شیداییِ مجنونِ رها در آغوشِ بازِ طبیعت که این‌طور از نوک زبان تا ته جگر را می‌سوزاند. چنان که گفتی شعله ی همان آتش که در خرمن پروانه زدندش برای همیشه جلای نام لیلی شده باشد.
انگاری که عاشقانه ها راهم بی رحمانه بین زن و مرد تقسیم کرده باشند، لیلی را با دل خون و چشم منتطر زندانیِ خانه ی شوهر می‌کنند و مجنون را شیدا و رها از قید آدمیان و آدمیّت راهیِ صحرا. لیلی می‌شود بانویِ خانه‌ای که نه خوان اوست و نه خانه‌اش و مجنون می‌شود موبد پرستشگاهی که صنمش لیلی ست و آیینش شیفتگی.
در بتخانه ی مجنون اما خبری از دردِ لیلی نیست، اسمی از تنهایی لیلی نیست که داغِ لیلی برای مجنونِ از آدمی رها گشته شیرین‌تر می‌شود تا کنارِ لیلی، وصف لیلی به جای وصلِ لیلی یادگار مجنون است برای عاشقانه ها، داغ خورده بر پیشانی لیلی.
لیلی بی گمان یکی از خیال برانگیزترین نامهای برخاسته از خاور است
و این لیلیِ واله ای که قهرمان داستانش مجنون می‌شود اسمِ تمامیِ دختران این زمین است، همگی این دخترانی که عاشقانه هایشان را هم به رنگِ مردانگی نقش زدند.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

,,,,,,,,

She knows this scent. 
You can not say it is blood or sweat, it is not the dust in the air nor the whipping wind. It smells far different, although it contains them all in one way or another. It might as well be the fear or rage, it might be dread, grief, hope or glory. Nevertheless she knows they are all false, none of them really exists. They are nothing but mere illusions, what everyone dreams of or pretends to feel while on the battlefield.
No matter how many walk by you as you are rushing to the fight, everyone will still stand alone in the midst of the battle, everyone fights alone and dies alone. She knows the scent of this loneliness as well as the fatigue in her feet from carrying her across all battlefields.
She has long given up the foolish urge of fighting by someone's side. She is a wanderer, bound to ride alone through the endless night which has been casting a devouring darkness upon her life.
And yet she was lately introduced to a completely different luxury she could not have ever known of. Recently there has been someone, waiting on her outside the battlefields. When she stands there, fighting on her own, she knows that after each battle is over, he will be there, awaiting her return with a warm smile. She will lick her wounds before getting to him, she will not cry in pain, nor will she ask him to carry her. Still he will be there, a quiet place outside the battlefields for her to return to. Even should it be just for the time being, she knows she has a peaceful shelter to lie down and rest...



۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

سه شنبه 31 خرداد

دلم برایت تنگ می شود، برای همه ی لحظه های با هم بودنمان، همه ی روزهایی که من تو را زندگی کردم و تو من را.
دلم یک جورهایی تنگ می شود برای هر یک واژه ای که زندگی تو را روایت کردم، گاه و بیگاه هایی که سکوت کردیم - هردومان - و به روی خودمان نیاوردیم که واژه واژه اش از برای هردوتایی مان بود تنها به نام تو.
دلم می گیرد برای نگاه هایمان که پنهان کردیم پس واژه های یک روایت، داستانی که حتی غرق در خون تو و در اوج دلتنگی های من هم پایان نیافت...

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

تشییع

من با تقوا نبوده ام، جنازه ام طاقت واعظ و روحانی ندارد.
دین و ایمان را همان نسیم سحر اول از پیکرم شست،
پروردگارتان در این کاسه ی نجس سرم نمی گنجد،
برای لاشه ی من دست به دعا نبرید،
بیاندازیدش سینه ی صحرا!
شادی کفتارها و لاشخورها بدرقه ی راهم می شود،
در بزمشان می رقصم؛
شایسته نغمه ای به یاد زندگی ای که کردم!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه


نمی‌دانستم، به دستهای پینه بسته‌ام دلم را قرص کنم یا به چشم‌های خیسِ تو، به آن دو کاسه‌ی خونی که لبریز نمی‌شدند...

شب که میشد، بوی اقاقیا می‌برید و می‌درید همه‌ی رشته‌های افکار پیوسته و گسیخته‌ام را، دست‌هایم می‌لرزیدند در برابرِ چشمان تو و سکوتِ باد بود که بی‌ تابانه می‌کوبید به در و دیوار.
چشم‌های تو زل میزدند به سیاه آسمان، به دنبالشان چشم‌های من و ترانه‌ی رود بود که که از زبانِ ما میانِ کوهسار راه می‌گرفت.

حال این شب‌هایی‌ که بی‌ وقفه می‌آیند و می‌روند، دست‌هایم چشم به راهِ چشم‌هایت مانده‌اند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

به قول احمد که می گه از وقتی که از ایران اومدم دلم فقط تنگه، قبلاً تنگِ کسی یا چیزی بود اما الآن فقط تنگه...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

شله قلمکار برلینی

یکی از چیز هایی که توی برلین حسابی ازش لذت می برم قروقاطی بودنش، عاشق شهرهایی مثل برلینم که می شه یه برش کوچیک از دنیا، با این که خیلی ها رو می ترسونه. وقتی می خوام از اینجا که محله ی قدیمی اما به نسبت مهاجر نشینه برم خرید، غیر از ترکی و عربی حداقل روسی و انگلیسی با لهجه ی آفریقایی هم می شنوم. اغلب دقت که بکنی لهستانی و اسپانیایی و انگلیسیِ آمریکایی هم می شنوی. آسیای شرقی ها هم که همیشه هستن، حتی وقتهایی که صداشون در نمی آد تا بدونی زبونشون چیه. 
همسایه ی باغچه مون اینجا یه زن و شوهر آلمانی ان که دوست دوران مدرسه ی دخترشون ایرانی بوده و برادر خانومه هم الآن توی ارومیه مشغول یادگیری زبان فارسیه. همسایه ی بالایی مون مال انگلیسه، همسایه ی خونه ی روبرویی ویتنامیه، طبقه اولشون ایرانی و طبقه دومشون فرانسوی. پارکینگ خونه بقلی یه آقاهه هست که هر وقت می آد ماشینشو پارک کنه صدای آهنگ کردی ضبط ما شینش به هواست. همسایه ای که اغلب وقتی براش پست می آد و خونه نیست، پستچی بسته اش رو می سپاره به ما مال آمریکای لاتینه و همه ی اینها که گفتم تازه اونهایی ان که من یا گذارم بهشون می افته یا لب باغچه که نشستیم صداشونو می شنوم...
از همه جالب تر اینکه این جایی که خونه ی ما هست گاهی توی حیاط هم صدای این کلیسای این نزدیک شنیده می شه و هم گاهی صدای مسجد پاکستانی ها (بماند که من از هیچ کدوم دل خوشی ندارم) و خلاصه بگم که راه رفتن توی خیابون های اینجا گاهی حس یگانه ی خیلی خیلی خوبی داره، درست مثل کامکوات وسط یه سالاد خیلی رنگ و وارنگ.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

تولدت مبارک

دیشب خواب آنا رو دیدم... داشتیم با هم می دویدیم، از چیزی فرار می کردیم یا اینکه داشتیم می دیدیم برسیم یه چیزی یادم نمی آد اما خوب یادمه که یه جایی سر یه چیزی بهش گفتم "فقط تو منو تنها نذاز..." می دونم که از چیزی یا از کسی خودمونو قایم کرده بودیم، این که یواشکی و ترسون به هم می خندیدیم هم خوب یادمه. 
بعدش همینطور که می دویدیم آنا ناپدید شد، این قدم رو که بر می داشت بود و گام بعدی رو دیگه کسی نبود که برداره. توی خواب کلی فریاد کشیدم، صداش زدم، جیغ و داد راه انداختم... بیدار که شدم پریشون بودم و نمی فهمیدم چرا؛ همین الآن یادم اومد که امروز تولدشه.

نانیکی این چه وضعشه که من به این زودی از تو چند سال بزرگتر شم؟

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

تولد آدمِ خودم

سبز شده بودم زیر هر دوپایت،
علف بی تابانه انتظار کشیدنهایت بودم یا سبزه ی بهاره ی شکوفانی رویاهایت، هرطور که بود سبز شده بودم زیر دوتا پای برهنه ات. 
هنوز رد پایت روی همه ی سبزگی هایم مهر است. 
از سر بی تابی بود یا بازیگوشی، انگشتان پاهایت لابه لایم گره می خوردند و من هم سرخوشانه قلقلکشان می دادم، 
کوتاه کف پایت را می خاریدی و دوباره از سر می گرفتیم.
از گرد و خاک خبری نبود، همه ی قلوه سنگ ها را هم زیر خودم جمع کرده بودم.
هر جا که می رفتی، باد خبر رفتنت را پیش از پاهایت برایم می آور،
تخم می ریختم و تا به خودت بجنبی سبز می شدم زیر پاهای به راهت.

فصل قاصدک رسیده عزیز، نمی خواهی با چند تا آرزو بیایی؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

From Afar*

با گذشتن سال ها زندگی ام از خودش فاصله می گیرد یا شاید همه چیز از هم فاصله می گیرد.

عجیب است که حتی از سرعت دور شدن کودکی اک هم تأسف نمی خورم؛ فقط نگاهش می کنم، از همین جا... درست مانند هر دوباری که تنها زل زدم به سنگ قبر یک دوشیزه آنایی که حالا از من خیلی خیلی دور شده، جایی که بدون مرگ دستم در خواب و خیال هم به زور بهش می رسد. با این حال آناهه (نانیک) از آن ور رود و آیداهه (آدیش) از این ور جریان به هم خیره شدیم، این بار هر دوتایمان همه ی اشکهایمان را گریه کرده ایم به یاد روزهایی که فکر می کردیم منفورتر از آسفالت داغ جاده خراسان وجود ندارد که بین ما دوتا جدایی بیاندازد.
نمی دانم حالا کدامشان بین ماست: یک لایه سنگ سیاه، چند بوته ی گل، یک مشت خاک یا این تنها یقین بشری.

سال های سال از سر "و"ی وطن پیش از همه یاد فرزانگان می افتادم و خاک سه تا حیاطی که هفت سال آزگار خوردیم به اضافه ی گچ و غبار راهروها؛ تنها جای دنیا که من "سنتی" و "پابند آیین گذشتگان" به حساب می آمدم. حالا دیگر فرزانگان هم از من - از ما - فاصله می گیرد و من به روزی فکر می کنم که دیگر توی حیاط دبیرستان حلقه زده نشود و توی حیاط راهنمایی بساط آب بازی برچیده شود. 
یاد دستهایی می افتم که دیروز حتی در کوران پاییز هم به دست هم بودند و بعد یواشکی پیش خودم ریسه می روم از شمردن دستهایی که با این همه فاصله هنوز توی دستهایم قایم نگهشان داشته ام. نمی دانم این ره کذایی از کدام طرف به سوی فردا می رود اما چندتای همین دستها به یاد آن روزها کفشهایم را قاپیده اند و من پابرهنه دنیا را به دنبالشان می دوم و باز هم دورتر می شوم.

درست مثل خانه، مثل مامان، بابا و کسری که این همه دورند، آنقدر که کسری جرئت کند بدون من 18 ساله شود، آنقدر که برود دانشگاه و من نباشم که روز اول مسخره اش کنم، آنقدر دور که حالا او برود و برای من از خیابان انقلاب خبر بیاورد، که برود سینما و برای من از فیلم های جدید تعریف کند...
حتی مامان هم این روزها همه اش در حال فاصله گرفتن است. می رود، می آید، در تلاش برای کندن، برای رفتن و رفتن و باز هم رفتن، در تلاش برای یافتن دورشدن هایی که که سال ها پیش ازش گرفته اند، به زور پاگیرش کرده اند.

شاید برای همین عاشق کوله پشتی ام، انگاری دوخته اندش برای فاصله گرفتن. جان می دهد برای رفتن، برای بار و بندیل بستن و خانه به دوشی، مال این است که مجبور نشوی جایی زمین بگذاری اش، بی خیال دور شوی، فاصله بگیری و بعد سرت را برگردانی و خودت را که بوده ای ببینی، جای پاهایت را بشمری، ببینی کجا سبک قدم برداشته ای و کجا بر این راه بی زبان پافشاری کرده ای.

در میان این فاصله گرفتن ها یک چیز سر جایش می ماند: پنداری همه ی درختان زمین ور دلم جا خوش کرده اند!


*Ensiferum - From Afar    هر چند که آهنگ دیگرشان بسیار مناسب تر است...

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

Nocturnal

مانند همه ی این شبهای بیداری ساعت داره 3 می شه و من هنوز خواب به چشمم نیومده. الآن دیگه اونقدر حسته ام که نمی تونم خودم رو گول بزنم بگم نرم نرمک درسم رو می خونم. دیگه نه تنها فکرم بلکه چشمهام هم خسته ان، جسم و جانم خسته است از این همه داستان که دور برم وول می خورن، داستانهایی که مثل خوره افتاده ان به جونم و با همه ی سنگینی شون خرخره م رو همین طور فشار می دن. فکر کنم تو این سوز برلین پنجره باز گذاشتن هم دیگه کفاف نمی ده، اتاقم بالا برم پایین بیام بوی تعفن گرفته.
توی تاریکی نصفه شبی باز هم از بیرون نور خیره کننده می زنه تو صورتم، همسایه ی ایرانی خونه روبروییه که مثل همیشه نصفه شبها بیداره، فکر کنم کارش شبانه ست... اما امشب اون هم نه می آد پای پنجره سیگار بکشه و نه تو آشپزخونه مشغوله، حتی با اینکه برق آشپزخونه اش هم روشنه. نمی دونم آیا این خانوم همسایه هم از پریشب پریشون پای اینترنت بوده یا نه، نمی دونم هیچ کدوم از متنهایی رو دوستای من توی فیسبوک دست به دست چرخوندن از بچه های توی ایران خونده و اشک ریخته یا نه. نمی دونم ویدئوی آزادی آزادی خوندی بچه ها تو سوز سرمای دیشب تهران رو هزار باره دوره کرده باهاش مثل لالایی به خواب رفته یا نه... یا شاید هم اصلاً دلش جای دیگه ای باشه، شاید عزیزیش الآن توی زندون یا بیمارستان باشه، شاید اون هم امروز همه اش به این فکر می کرده که چهجوری یکی یکی از عزیزاش تو ایران خبر بگیره، شاید اون هم مثل من دل تودلش نیست که چرا ای دیروز تا حالا خبری از خونواده اش نشده...


همین که داشتم اینا رو می نوشتم برق آشپزخونه اش خاموش شد، بدون اینکه خودش بیاد تو آشپزخونه. خسته ام، خیلی... بیشتر از همه اما دلم خسته است. کاش حداقل عاشق می بودم...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

گورپدر بی خیالی

این روزها را گاهی هر چی زور می زنم دریغ ازکمترین ذره‌ای که بفهممشان، گاههای دیگرش هم به خودم الکی تلقین می‌کنم که مثلاً حالیمه و می فهمم... بعد آخرش می‌زنم به رگ بی‌غیرتی که اصلاً کی گفته که باید این وسط چیزی فهمید؟
امروز آفتاب بهاره ی قشنگی ست و من نشستم توی اتاقم و دارم عین مستی ترمودینامیک می خوانم و میانگین خودِ اخفش و بزش سر تکان می دهم که عجباااااا، چه چیزهاااا!!!
جای همه تان خالی که بنشینیم لب باغچه یک قهوه (حالا برای برخی دوستان چای هم سرو می شود با بهارنارنج) بزنیم توی رگ...