۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

راهی که با هم پیمودیم...



دارم این بار از دلنتگی می نویسم؛ از اینکه این روزها چطور جای دستهای تک تکتان توی دستهایم عرق می کند، این که نبود نگاه هایتان تمام فضا را پر می کند، این که ناگهان همه ی بلندگوها جز خاموشی آوازهایمان چیزی برای پخش ندارند
چقدر درباره ی دست ها خواندم، چقدر نوشتم، چقدر نوشتیم، چقدر خواندنی هایمان را برای هم سانسور کردیم، چقدر سانسور شدیم، چقدر دست ها در دست هم به هم زل زدیم و چقدر دستمان از هم جدا شد؛
داستانی اند این دست ها برای خودشان
و من پس از این همه سال خیره شدن بهشان تازه می فهمم که چقدر از دست هایمان کم گفتیم

۴ نظر:

ُShima گفت...

آیدا!
هنوز که هنوز است، گرمی تک تک اون دستها رو حس می کنم!می بینی!

Einhornin گفت...

چون گرمای نور خورشید...

نمی دونم تا کی دووم می آره اما این گرما هنوز که هنوزه همراهی ام می کنه...

zohreh گفت...

سلام آیدا جون
واقعا ممنون که کمک می کنی یاد اون روزای زیبا برام زنده بمونه


زهره صالح

Einhornin گفت...

خوشحالم زهره جان!