۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

قسمت


دلم می‌خواهد برایت طومار طومار از سرنوشت بنویسم و از چنگالهای شومش که دست بردار نگاههایت در زلال آینه نیست. اگر هم خواستی برایت از نهوست تقدیر می‌سرایم که هر نیمروز روزهای تنهایی‌‌ام حرفی‌ جز تکرار نگاههایت ندارد. از کی‌ دست به دامن این چرخ نامرد نیلوفری شدی؟ چرا کسی‌ خبر دخیلهایی را به تک تک انگشتان دست روزگار می‌بستی برایم نیاورد پس؟
باد عادت شده بودم که در چشمهایت سؤال ببینم و در سیاهیشان جواب، جوابهایی‌ که دنبالشان می‌کردی تا یا از نفس می‌انداختنت و از خیرشان می‌گذشتی یا به چنگشان می آوردی. خو کرده بودم به اینکه در دستانت همیشه پر از رنگ‌هایی‌ باشد که به در و دیوار دنیا می‌پاشیدی. خیالم قرص بود از پاهایت که از طی‌ کردن دنیا باز نمی‌ماندند
...
از کی‌ سؤال‌هایت را به امان تقدیر سپردی؟
کی‌ رنگ‌هایت را به باد دادی؟
کجا بود که پاهایت از رفتن باز ماندند؟
چرا دستهایت را پس کشیدی؟
چرا هیچ ندایی نیامد که دیگر صدایت را به گوش کسی‌ نمی‌‌رسانی؟
نگفتی من جواب پرواز را چی‌ بدهم که هنوز لب پنجره‌ات انتظار می‌کشد؟

۲ نظر:

جیران گفت...

"گل پژمرده آه می کشد
که بهار برای همیشه محو شده است.."

Einhornin گفت...

همیشه باور داشتم که:
"باغ فردا در دست ما"