۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

پنجشنبه 22 دی

مترو و قطار گاهی به نظرم غیرواقعی می آیند، زاده ی توهم و تصور... هر بار که گمانی آشنا دوباره سراغم را می گیرد و توی سرم وول می خورد، برای خودش جولان می دهد. 
این منم که اینجا سرگردانِ این کوچه هاست؟
اصلاً من اینجا چه می کنم؟
خودم را به کوه ی علی چپ فیزیک می زنم اما فایده نمی کند، باز دوباره در خیالات خودم شناورم و هیچ قطعیتی نیست که بگوید کی و کِی مرا به اینجا کشاند؛ گویی خودم... پس چرا اصلاً یادم نمی آید کجایم؟ توی خیابان های برلین یا میان دود گازوئیل تهران؟ 
گاهی دلم می خواهد یکی پیدا شود که بهم تقلب برساند، بواشکی، زیر میزی حالی ام کند که کجا هستم و چه می کنم.

پ.ن. جمعه 5 سال شد که برلین ام!