۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

تقلّا

نادیده گرفتم
نشنیده گرفتم
چشم هایم را بستم
گوش هایم را گرفتم
شیشه ی عطر را زیر دماغم گرفتم
و دهانم را پر سیر کردم
کوشش کردم که نفهمیده باشم
که از این پس نفهمم

هنوز هشیار هشیار
خودم را با دستهای بسته در آغوش تیر آهن و بتن می یابم

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

شور خاک

سال ها ست که هر نیمروز
شیون های شومت را بالای هر بام و برزنی می شنوم
سال ها چشم فرو بسته، لب می گزیدم و آرزو می کردم
که روزی ریشه های هرزت را باغبانی
از اعماق این زمین بزداید
پیش از آنکه بر خاک پوسیده اش
دیگر شاخ گندمی را توانایی خوشه پروری نماند

آفتاب نیمروزی آخرین اشک های نریخته ام را هم می سوزاند
دست های بی بارم بیلچه را به زور لای ترک های خاک فرو می کنند؛
ضربه از پس ضربه
نفس از پی نفس
آرام آرام، نمه به نمه
و چشم های سوزناکم روزی گواه آخرین ضربه های سهمگین تیشه 
بر ریشه هایی که اعصاری ست با وقاحت از خون و اشک سیراب کرده ای 
خواهند بود

 

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

آیریلیخ


یک نکته ای را کشف کردم و آن هم این که هر وقت دلتنگی ته ته دلم را قلقلک می دهد و آه سوزانم می خواهد همه ی بود و نبود دنیای آدم ها را به آتش بکشد، می زنم روی دنده ی موسیقی آذری آن هم از نوع اساسی اش! یعنی مثلاً امشب فقط رحمی به این طفلک هم خانه ای های نازنین ام که خیلی هم دوستشان دارم. خودتان فکرش را بکنید، پس از این فاز شدید متال که این اواخر من را گرفته... چنین شبهایی ست که آرزو می کنم عاشق بودم، سازم را دستم می گرفتم و راه می افتادم توی کوچه پس کوچه های برلین یا هر دیار دیگری
 شاید یک دلیلش این باشد که در اوج دلنتگی ام همیشه یک گوشه ی دلم بابا را می خواهد... بابای مــــــــــــــــن 
گوشه ی چشم های بابا همیشه حزن خاصی خودش را قایم کرده، حتی روزهایی که بابا کوک کوک است. شاید آوازهای آذری من را می برند به کودکی پدرم، به آن جایی که بابا چیزی را گذاشت و گذشت که دیگر هرگز به دستش نرسید، جایی که بابا چشمش را برای همیشه روی چیزی بست که خیلی دوستش می داشت. وقتی بابا از ارومیه تعریف می کند، از کودکی اش، هر وقت مجبورش می کنم با من آذری صحبت کند، چه من بعد هواری دست و پا زدنش بفهمم چه نه، هر وقت آهنگ های آذری گوش می دهیم یا حرفشان می شود، هر وقت از ضرب المثل ها یا اشعار آذری مثال می آورد یا وقتی که من گیر دادم که بروم رقص آذری یاد بگیرم، آن موقع است که می شود مچش را گرفت که چگونه یواشکی گوشه ی چشمی می اندازد به دلدار دیرینش. آذربایجان بدون بابا دو سه استان می شود مثل همه ی تعاریف جغرافیایی دیگر، اما بابا که آذری حرف می زند، حتی اگر یک قرار کاری باشد پای تلفن، آذری می شود عاشقانه ترین غزل های ممنوعه، تاکستان هایش ناگهان همه بار نوبر می دهند، شهرچای خروشان تر از همیشه پرآب می شود، درختان توت همه راهشان را آن وری گم می کنند، همه ی آب تبخیر شده ی دریاچه به آن باز می گردد و عاشق های همه ی تاریخ آذربایجان با سازشان راه می افتند و توی خیابان های همه ی زمین می سرایند از کم لطفی پاک ترین دختر دامغانی. آذربایجان بابا سرزمین همه ی افسانه های گم گشته و بی خانمان است، جایی که هر روز صبحش با وحشی ترین عسل کوهی آغاز می شود، تازه ترین قایماق و نوای سوزناک پسرکان عاشقی که توی کوچه ی محبوب دستفروش آرشین مال آلان شده اند


-------------------------------------------------------------------------------
 می خواستم خیلی بیشتر بنویسم اما دیگر طاقت ندارم، تا همین جایش هم سهم 4 سالم را سر درد گرفتم*
آهنگ کوراوغلو را به خاطر "یازخ نگار"اش گذاشتم که همیشه من را بد جوری یاد بابا می اندازد**
عکس ها مال پاییز اسکو اند که با سپاس از عمو احمد ازشون سوءاستفاده می کنم***

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

بی نام

در دل انبوه تربن جنگل های غبارزده
فریاد مه آلودت هنوز به گوشم آشناست
ریزترین خرده های باقی مانده ی دلم هم
با شکستن نازک ساقه های پوسیده زیر قدم های جنگلبان فرو می ریزند

دستهایت را باغچه ای نسترن و کاج به ارث می برد
خش صدایت از آن نی لبکِ چوپانی ترینِ توبره ها می شود

خنده هایت از دل صبورترینِ سنگ ها خواهند جوشید
و تندی پونه های بهاره ی امسال را لای لقمه های نان و پنیرم
خندان ترین پسته ها هم حریف نمی شوند

به باد بسپار
که مبادا آوازت را خودخواهانه
به سرزمین های دوردست ببرد

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

خشم

مانده ام چه کنم با نبرویی که این روزهای خشم کف دست هایم و نوک انگشتانم انبار می شود؛ این روزهایی که خشم درونم غل می زند. به یاد نمی آورم آخرین بار کی این طور خشمگین بوده ام. بعضی روزها از فرط عصبانیت نگاهم در آینه می خواهد چشمهای خودم را بسوزاند. خشم ناجوری ست، لجام گسیخته می شود کم کم و او من را افسار می زند به جای اینکه افسارش را به دستم بدهد. امید نجاتم را بسته ام تنها به احساسات دیگری که در اعماق وجودم با این خشم می آمیزند، همه ی احساساتی که من را با خشمم تنها نمی گذارند و همواره با او جوش می خورند، به همراهش غلیان می کنند و سرریز می شوند

راهی که با هم پیمودیم...



دارم این بار از دلنتگی می نویسم؛ از اینکه این روزها چطور جای دستهای تک تکتان توی دستهایم عرق می کند، این که نبود نگاه هایتان تمام فضا را پر می کند، این که ناگهان همه ی بلندگوها جز خاموشی آوازهایمان چیزی برای پخش ندارند
چقدر درباره ی دست ها خواندم، چقدر نوشتم، چقدر نوشتیم، چقدر خواندنی هایمان را برای هم سانسور کردیم، چقدر سانسور شدیم، چقدر دست ها در دست هم به هم زل زدیم و چقدر دستمان از هم جدا شد؛
داستانی اند این دست ها برای خودشان
و من پس از این همه سال خیره شدن بهشان تازه می فهمم که چقدر از دست هایمان کم گفتیم

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

درنگ

خبط کردی عزیز
ترست از نابخشودگی دیر فرا رسید
خدایگانت اعصار متمادی اتنظار لغزش کشیده اند

آمرزشی در نامه ات ننویسند
گناه پنداری که به سر راه دادی
برای ابدیت روی پیشانی ات نقش بسته