۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

بازدید

بوی قدیم نیست، کاملاْ هم بوی دوران نو می دهد.
پله ها را که پایین می آید تا در را بعد بیش از یک دهه به رویم باز کند خاطرات سال های دور و یاد روزهای پر سروصدای نوجوانی نیستند که زنده می شوند، این ها همه دلتنگی های همین روزهای پرهیاهواند که لبهایم را لبخندوار کش و قوس می دهند، مال همین روز و همین ساعت اند این دست ها و این دلی که دارند می لرزند. خوشی روزهای از دست رفته نیست که سر دلم قلمبه می زند، سرمستی همین لحظه است که در را باز کنی و بازوانم حمله ور شوند که بگیرند و بفشارندت. 
این یاد بازی های دیروزمان نیست که حبه حبه و کله کله قند پشت هم توی دلم آب می کند، همراهی همین امروزی ست که پاهای من را به جاده ای باز می کند که به تو ختم شود، همین امروزی که می شکوفد و می روید تا باغ فردا را به دستهای من و تو برساند، همین امروزی که هر گوشه ی دنیا که بگویی افتاده ایم. 
همین امروز است که می چلانمت تا برایم بگویی چه بویی می دهم، تا کابوس های من و جاده های تو حریف این چهارتا دست نشوند.

۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

هر گوشه ی دنیا، ایستاده زیر هر بارانی

دو طرف جاده سراسر درختچه های نیم قد اقاقیا بودند و بته های قد کشیده ی نسترن، هر دو هم به گل نشسته. به جنگل دورتر که نگاه می کردم لکه های سپید درختهای اقاقیا میان سبز سپیدار و بلوط و کاج به چشم می آمدند. با خودم فکر کردم وقتی چند تا درخت توی کوچه و خیابان اینطور مست می کنند آنجا توی جنگل اقاقیا چه خبرها که نباید باشد. 
متأسفانه توی ماشین کسی جز من چشمش به درختها نبود و هیچ راهی نداشت التماس کنم بگذارندم بروم میان جنگل و خانه و شهر را بی خیال شوم. وقتی برگشتیم برلین انگاری که کوچه و خیابان را گردٍ جادو ریخته باشند، کپه های سفید و شیری رنگ خشکه های اقاقیا همه جا را گرفته بود.
من برگشتم به خانه.
برگشتم پای الفی سپیدار باغچه، تکیه ای بهش زدم و برایش از جاده گفتم؛ از جاده و از تو. 
از تویی که عاشق درختی و از تویی که محال است نسترن را نبینی، برایش از تو گفتم که اگر می بودی یک ماشین که سهل است هفت تا ماشین هر کدام هفت سر سرنشین هم حریفمان نمی شدند که دیوانه وار ندویم راهٍ از جاده تا جنگل را. تویی که می آمدی زیر اقاقی ها با من می رقصیدی و می خواندی، تو که با باد گرگم به هوا راه می انداختی، تویی که حس و هوس سفر حالت را جا می آورد، تو که بعد با من پابرهنه میان گل های خشک ریخته کف خیابان، این دو سه تا کوچه را بالا و پایین می کردی. 
جاده ها را نه، این فاصله هایند که نفرینشان می کنم؛ فاصله هایی که برزخ این روزهایی تو را از تعلیق این روزهای من جدا کرده اند، فاصله ای که خیانتکارانه فریادها و آوازهایم را به باد می دهد و نمی رساندشان تا به آن گوشه ی دنیا که دستان تو از دستان من دور افتاده اند. انگاری همه ی سالهایی که برایت نخواندم روی سرم خراب می شوند. چند دهن آواز را مگر می شود توی یک دانه دهان من جا داد؟ اما باز هم می خوانم... همه ی آوازهایی را که شنیده ای و آنهایی را که نشنیده ای. می ترسم دیر برسد صدایم و در خانه ای را بزند که تو بازش نکنی. 
هر کجا که چشمم به آسمان می افتد و ابر بی امان با چشمهایم رنگین کمانش را می کشم تا شاید هنوز ایستادنت سراغش بیاید. همه ی برلین رنگین کمانی شده است توی چشمهای تیره ی من...

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

دراختیار

بوی اقاقیاست که کوچه و خیابان را قرق کرده. پا که از در بیرون می گذاری سر راهت بست نشسته اند با تنه های ستبر و شاخه های انبوهشان. خوشه خوشه مستی و مستانگی ست که می پاشند میان خیابان روی سر این همه آدم و عین خیالشان هم نیست. اصلا آدم می ترسد طولانی توی کوچه بماند مبادا دیگر راه خانه را پیدا نکند. 
یکی یک هفته ی دیگر که خماریشان به سر آید خیابان خالی می ماند و شاخه های سبز. 

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

پنجشنبه 22 دی

مترو و قطار گاهی به نظرم غیرواقعی می آیند، زاده ی توهم و تصور... هر بار که گمانی آشنا دوباره سراغم را می گیرد و توی سرم وول می خورد، برای خودش جولان می دهد. 
این منم که اینجا سرگردانِ این کوچه هاست؟
اصلاً من اینجا چه می کنم؟
خودم را به کوه ی علی چپ فیزیک می زنم اما فایده نمی کند، باز دوباره در خیالات خودم شناورم و هیچ قطعیتی نیست که بگوید کی و کِی مرا به اینجا کشاند؛ گویی خودم... پس چرا اصلاً یادم نمی آید کجایم؟ توی خیابان های برلین یا میان دود گازوئیل تهران؟ 
گاهی دلم می خواهد یکی پیدا شود که بهم تقلب برساند، بواشکی، زیر میزی حالی ام کند که کجا هستم و چه می کنم.

پ.ن. جمعه 5 سال شد که برلین ام!

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

شاید لیلی یکی از خیال برانگیزترین نامهای برخاسته از خاور باشد. آوازِ نام لیلی که بلند می‌شود انگاری مجنون را از پسِ قرن‌ها هنوز که هنوز است به دنبال خودش سرگردان و بی دل در دل بیابان ها به این سو و آن سو می‌کشد.
اسمِ لیلی هنوز هم جنونِ مجنونش را یدک می‌کشد.
نمی‌دانم دلتنگیِ لیلیِ به زور شوهر داده است یا شیداییِ مجنونِ رها در آغوشِ بازِ طبیعت که این‌طور از نوک زبان تا ته جگر را می‌سوزاند. چنان که گفتی شعله ی همان آتش که در خرمن پروانه زدندش برای همیشه جلای نام لیلی شده باشد.
انگاری که عاشقانه ها راهم بی رحمانه بین زن و مرد تقسیم کرده باشند، لیلی را با دل خون و چشم منتطر زندانیِ خانه ی شوهر می‌کنند و مجنون را شیدا و رها از قید آدمیان و آدمیّت راهیِ صحرا. لیلی می‌شود بانویِ خانه‌ای که نه خوان اوست و نه خانه‌اش و مجنون می‌شود موبد پرستشگاهی که صنمش لیلی ست و آیینش شیفتگی.
در بتخانه ی مجنون اما خبری از دردِ لیلی نیست، اسمی از تنهایی لیلی نیست که داغِ لیلی برای مجنونِ از آدمی رها گشته شیرین‌تر می‌شود تا کنارِ لیلی، وصف لیلی به جای وصلِ لیلی یادگار مجنون است برای عاشقانه ها، داغ خورده بر پیشانی لیلی.
لیلی بی گمان یکی از خیال برانگیزترین نامهای برخاسته از خاور است
و این لیلیِ واله ای که قهرمان داستانش مجنون می‌شود اسمِ تمامیِ دختران این زمین است، همگی این دخترانی که عاشقانه هایشان را هم به رنگِ مردانگی نقش زدند.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

,,,,,,,,

She knows this scent. 
You can not say it is blood or sweat, it is not the dust in the air nor the whipping wind. It smells far different, although it contains them all in one way or another. It might as well be the fear or rage, it might be dread, grief, hope or glory. Nevertheless she knows they are all false, none of them really exists. They are nothing but mere illusions, what everyone dreams of or pretends to feel while on the battlefield.
No matter how many walk by you as you are rushing to the fight, everyone will still stand alone in the midst of the battle, everyone fights alone and dies alone. She knows the scent of this loneliness as well as the fatigue in her feet from carrying her across all battlefields.
She has long given up the foolish urge of fighting by someone's side. She is a wanderer, bound to ride alone through the endless night which has been casting a devouring darkness upon her life.
And yet she was lately introduced to a completely different luxury she could not have ever known of. Recently there has been someone, waiting on her outside the battlefields. When she stands there, fighting on her own, she knows that after each battle is over, he will be there, awaiting her return with a warm smile. She will lick her wounds before getting to him, she will not cry in pain, nor will she ask him to carry her. Still he will be there, a quiet place outside the battlefields for her to return to. Even should it be just for the time being, she knows she has a peaceful shelter to lie down and rest...



۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

سه شنبه 31 خرداد

دلم برایت تنگ می شود، برای همه ی لحظه های با هم بودنمان، همه ی روزهایی که من تو را زندگی کردم و تو من را.
دلم یک جورهایی تنگ می شود برای هر یک واژه ای که زندگی تو را روایت کردم، گاه و بیگاه هایی که سکوت کردیم - هردومان - و به روی خودمان نیاوردیم که واژه واژه اش از برای هردوتایی مان بود تنها به نام تو.
دلم می گیرد برای نگاه هایمان که پنهان کردیم پس واژه های یک روایت، داستانی که حتی غرق در خون تو و در اوج دلتنگی های من هم پایان نیافت...

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

تشییع

من با تقوا نبوده ام، جنازه ام طاقت واعظ و روحانی ندارد.
دین و ایمان را همان نسیم سحر اول از پیکرم شست،
پروردگارتان در این کاسه ی نجس سرم نمی گنجد،
برای لاشه ی من دست به دعا نبرید،
بیاندازیدش سینه ی صحرا!
شادی کفتارها و لاشخورها بدرقه ی راهم می شود،
در بزمشان می رقصم؛
شایسته نغمه ای به یاد زندگی ای که کردم!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه


نمی‌دانستم، به دستهای پینه بسته‌ام دلم را قرص کنم یا به چشم‌های خیسِ تو، به آن دو کاسه‌ی خونی که لبریز نمی‌شدند...

شب که میشد، بوی اقاقیا می‌برید و می‌درید همه‌ی رشته‌های افکار پیوسته و گسیخته‌ام را، دست‌هایم می‌لرزیدند در برابرِ چشمان تو و سکوتِ باد بود که بی‌ تابانه می‌کوبید به در و دیوار.
چشم‌های تو زل میزدند به سیاه آسمان، به دنبالشان چشم‌های من و ترانه‌ی رود بود که که از زبانِ ما میانِ کوهسار راه می‌گرفت.

حال این شب‌هایی‌ که بی‌ وقفه می‌آیند و می‌روند، دست‌هایم چشم به راهِ چشم‌هایت مانده‌اند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

به قول احمد که می گه از وقتی که از ایران اومدم دلم فقط تنگه، قبلاً تنگِ کسی یا چیزی بود اما الآن فقط تنگه...