۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

Nocturnal

مانند همه ی این شبهای بیداری ساعت داره 3 می شه و من هنوز خواب به چشمم نیومده. الآن دیگه اونقدر حسته ام که نمی تونم خودم رو گول بزنم بگم نرم نرمک درسم رو می خونم. دیگه نه تنها فکرم بلکه چشمهام هم خسته ان، جسم و جانم خسته است از این همه داستان که دور برم وول می خورن، داستانهایی که مثل خوره افتاده ان به جونم و با همه ی سنگینی شون خرخره م رو همین طور فشار می دن. فکر کنم تو این سوز برلین پنجره باز گذاشتن هم دیگه کفاف نمی ده، اتاقم بالا برم پایین بیام بوی تعفن گرفته.
توی تاریکی نصفه شبی باز هم از بیرون نور خیره کننده می زنه تو صورتم، همسایه ی ایرانی خونه روبروییه که مثل همیشه نصفه شبها بیداره، فکر کنم کارش شبانه ست... اما امشب اون هم نه می آد پای پنجره سیگار بکشه و نه تو آشپزخونه مشغوله، حتی با اینکه برق آشپزخونه اش هم روشنه. نمی دونم آیا این خانوم همسایه هم از پریشب پریشون پای اینترنت بوده یا نه، نمی دونم هیچ کدوم از متنهایی رو دوستای من توی فیسبوک دست به دست چرخوندن از بچه های توی ایران خونده و اشک ریخته یا نه. نمی دونم ویدئوی آزادی آزادی خوندی بچه ها تو سوز سرمای دیشب تهران رو هزار باره دوره کرده باهاش مثل لالایی به خواب رفته یا نه... یا شاید هم اصلاً دلش جای دیگه ای باشه، شاید عزیزیش الآن توی زندون یا بیمارستان باشه، شاید اون هم امروز همه اش به این فکر می کرده که چهجوری یکی یکی از عزیزاش تو ایران خبر بگیره، شاید اون هم مثل من دل تودلش نیست که چرا ای دیروز تا حالا خبری از خونواده اش نشده...


همین که داشتم اینا رو می نوشتم برق آشپزخونه اش خاموش شد، بدون اینکه خودش بیاد تو آشپزخونه. خسته ام، خیلی... بیشتر از همه اما دلم خسته است. کاش حداقل عاشق می بودم...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

گورپدر بی خیالی

این روزها را گاهی هر چی زور می زنم دریغ ازکمترین ذره‌ای که بفهممشان، گاههای دیگرش هم به خودم الکی تلقین می‌کنم که مثلاً حالیمه و می فهمم... بعد آخرش می‌زنم به رگ بی‌غیرتی که اصلاً کی گفته که باید این وسط چیزی فهمید؟
امروز آفتاب بهاره ی قشنگی ست و من نشستم توی اتاقم و دارم عین مستی ترمودینامیک می خوانم و میانگین خودِ اخفش و بزش سر تکان می دهم که عجباااااا، چه چیزهاااا!!!
جای همه تان خالی که بنشینیم لب باغچه یک قهوه (حالا برای برخی دوستان چای هم سرو می شود با بهارنارنج) بزنیم توی رگ...