۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

باز هم خواب بابامو دیدم

این روزهای بد مصب دلتنگی انگاری که روی سنگفرش خیابون های این شهر سرب داغ ریخته باشن و انگاری که سوز سرمای برلین با هزارتا دشنه به آدم حمله ور شه، هر کار می کنی رغبتت نمی آد که از کنج خونه بزنی بیرون، پنداری چهاردیواری اختیاری تنها جاییه که می تونی ببریش به هر گوشه ی کیهان که عشقت می کشه. اگه بلد نباشی اینقدر ذره هم که شده خودتو خر کنی که دیگه کلاهت از پس معرکه هم اون ورتر افتاده...
همین روزهای بدمصب دلتنگی که هی به خودت سقلمه می زنی و این ور می ری اون ور می ری می توپی به خودت که "تو یکی دیگه چه مرگته؟" و با این همه خودت کز کرده یه گوشه ی دلت و حاضر نیست حتی با تو دو کلمه حرف بزنه. انگاری همه ی دنیا چند تا دونه آوازه که گوشه ی لب آویزونن و از جاشون تکون نمی خورن، فقط تاب می خورن و تاب می خورن تا ببینن کی طاقتت تموم می شه.

۶ نظر:

Einhornin گفت...

می دونستم امروز بیرون خونه یه خبر بدیه...

جیران گفت...

غصه نخور...
مگه بده9 که خوابشو ببین؟؟
خیلی هم خوبه..
:*
دیگه همینه دیگه..

"تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان"

جیران گفت...

"و توان تحمل غمناک تنهایی، تنهایی، تنهایی عریان.."
شاملو..

Einhornin گفت...

دارم هر شب خواب تهران رو می بینم. کلافه ام می کنه، هر بار توی خواب سعی می کنم در بیارم که بازم دارم خواب می بینم یا این بار جدی جدی تهرانم...

ناشناس گفت...

سلام آيدااااااااااااااا سلام...

ناشناس گفت...

ناشناسه منم ها....
فاطمه ...:-))