۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

بچگی ها کم نیست / مهر ماه 1386

این نوشته در اصل جواب یک نفر دیگه ست, کسی که راستش رو بخواین نمی دونم که می شناسم یا نه. متن نوشته: http://aida26.blogspot.com/2007/09/blog-post_15.html البته قصد نوشتنش از قبل بود دیگه الان شد یه کرشمه و دو کار


هنوز هم هیچ توتی مزه ی اونی رو گه نوک نوک درخت مونده و حسابی آفتاب خورده و چیدنش هم پدر دربیاره رو نمی ده, یا مزه ی گوجه سبزهای نوبری که هنوز اون قدر سر درخت نموندن که هسته هاشون ببنده و موقع خوردن همیشه وحشت اینکه هسته ی تلخش رو گاز بزنی همراهته
هنوزم - حتی با اینکه تنها زندگی می کنی - صبحا که از خواب پا می شی چشماتو می بندی و خودتو به خواب می زنی که بیشتر توی تختت بمونی. انگار هر بار که صبح تعطیل با چشم باز توی تخت خواب کشف بشی صف نون افتاده گردنت
هنوز هم شبها اگه مسواک نزنی توی تخت دل تو دلت نیست که مبادا یکی بیاد بالا سرت بپرسه و تو بمونی که چطور بدون دروغ گفتن جوابی بدی که مجبورت نکنن از تخت بلند شی. هنز هم توی خیابون با خودت بلند بلند حرف می زنی و آواز می خونی و جلوی آینه شکلک در می آری. هنور هم میوه ی چنار درسته که پیدا می کنی باورت می شه که اون روز  روز خوبیه و اگه شده نتها از شادی پیدا کردن میوه ی چنار هم که باشه اون روز آن چنان کوکی که هیچ چی بهت اثر نداره. هنوز یاد نگرفتی که آب نبات رو تا ته چوبش نمی کنن تو دهن، همین طور این که اگه همه ی دهنه ی شیشه ی نوشابه رو تا ته حلقت فرو ببری تو دهنت، خوردنش سخت تر می شه. هنوز هم عاشقانه کلی خودکار و مداد رنگی رنگی توی جا مدادیت این ور اون ور می کنی، با اینکه می دونی خیلی هاش تا آخر ترم هم به کارت نمی آن
هنوز هم در میان توفان که می خونی احساس گناه می کنی اگه گوپس گوپس اش رو به بلندی خود آواز نخونی. هنوز هم مثل خل و چل ها در و دیوار اتاقت رو پر از نوشته می کنی و باورت می شه که هر کدوم این شعرها و آوازها وردهای جادوان که ازت محافظت می کنن. هنوز گلدونهات رو می بوسی و ناز درخت ها رو می کشی و با رودخونه درددل می کنی. هنوز هم شعر یه آواز که یادت نمی آد آواهای بس ربط رو سر هم می کنی و زیر چشمی نگاهی به دور و بری هات می ندازی ببینی کسی بویی برده یا  نه  
هنوز تنها اجازه داری گلهای یاس رو وقتی خودشون رو زمین افتادن بر داری و چیدنشون گناه حساب میشه. هنوز هم ماست رو که با انگشت می خوری یه طور دیگه مزه می ده. هنوز هم شبها که از لای پنجره به آسمون خیره می شی یه گوشه اش هست که تنها از آن توست و ستاره هاش فقط به خود خود تو چشمک می زنن, اگه بچه ی خوبی باشی شهابی هم توی صفحه اش می آد که آرزوت رو برآورده کنه, البته اگه تو یادت باشه به موقع آرزو کنی. و تو هر بار کلی تمرین کردی که آرزو کنی، حتی آرزوهات رو به ترتیب اهمیتشون چیدی... اما
اما هنوز هم هر بار - حتی سر رصد بارش شهابی - اون قدر از دیدن شون هیجان زده می شی که یادت می ره آرزو کنی و تازه زمانی که به آسمون ساکنی که دیگه حتیرد شهاب هم ازش پاک شده خیره می شی، آرزوت یادت می افته و از دست خودت کفری می شی که چطور چیز به این مهمی هی یادت می ره. با همه ی این حرفها شهاب بعدی که سینه ی آسمون رو می شکافه دوباره آش همون آش قبلی میشه و کاسه همون تر. شاید چون همیشه یکی از آرزوهات دیدن یه شهاب تو آسمونه، وقتی که می بینیشون بقیه ی آرزوهاتو فراموش می کنی

هیچ نظری موجود نیست: