امروز غم انگیزترین خرمالوی عمرم را خوردم، آن هم نیمه ی تیر ماه! حالا مانده ام به عزای چهار برگ خشکیده اش و یک نمه گوشت خرمالو، که روی دستم مانده و تاب نمی آورم دور بیندازمش. همین طور که برگ خشکیده اش را برای چند صدمین بار لای انگشتانم نوازش می کنم، لکه ی نارنجی باقی مانده رویش را لیس می زنم، می بویمش و صافی چهار گوشه اش را می آزمایم، در شگفت ام از این احساس که برگ خرمالویی در دست دارم.
کمتر میوه ای اینگونه با کودکی من و تهران پیوند خورده و کمتر درخت میوه ای را اینگونه چهارفصل به تماشا نشسته ام که خرمالو را. خیلی تهرانی هایی را می شناسم که به عمرشان شکوفه ی خرمالو ندیده اند، چرا که هرگز اردیبهشت ماه که فصل شکوفه دادن این درخت است لا به لای برگهای سبزش خیره نشده اند تا گلهای کوچک اما محکم سفید چهار گلبرگی اش را بیابند. تهرانی هایی را هم می شناسم که از جادویی پاییزه ی درخت خرمالو، هنگامی که میوه های رسیده اش روی شاخه ها به هر عابری چشمک می زنند، برگهایش غرق در زیباترین طرح های پاییزی رنگ بر می گردانند و می ریزند، بی خبرند. حال من با این برگ خشکیده ی خرمالوی نیمچه رسیده ی اسراءیلی توی دستم نشسته ام و به کودکی هایم، به طعم خرمالوهای پاییزه و به درخت خرمالو فکر می کنم. هیچ شهری را نمی شناسم که حیاط خانه هایش مثل تهران هر یک به درخت خرمالویی آذین شده باشند، حتی شده - مثل خانه ی کودکی من - تک درخت آن حیاط باشند.
برگ خشکیده ی خرمالو من را می برد تا 6000 کیلومتر آن طرف تر، تا تهران؛ تهرانی که این روزها رنگ و روی دیگری گرفته است، تهرانی که این روزها غرق در خون و برافروخته از آتشی جانگداز است. دلم این روزها بیش از همیشه در خیابان های این شهر می تپد. دلتنگ کوچه ها، حیاط ها و خرمالو های این شهرم؛ دلتنگ مردمی که خرمالو می خرند، مردمی که درخت خرمالو می کارند و مردمی که درخت های خرمالویشان را به دقت نگاه نمی کنند. مردمی که این روزها مثل برگهای درخت خرمالوی خزان زده یکی یکی از شاخه جداشان می کنند و به راستی که هر کدامشان زیباتر و رنگین تر به زمین می افتند.
ای کاش درخت خرمالوی تهران ما به زودی بهار کند و شکوفه دهد.
کمتر میوه ای اینگونه با کودکی من و تهران پیوند خورده و کمتر درخت میوه ای را اینگونه چهارفصل به تماشا نشسته ام که خرمالو را. خیلی تهرانی هایی را می شناسم که به عمرشان شکوفه ی خرمالو ندیده اند، چرا که هرگز اردیبهشت ماه که فصل شکوفه دادن این درخت است لا به لای برگهای سبزش خیره نشده اند تا گلهای کوچک اما محکم سفید چهار گلبرگی اش را بیابند. تهرانی هایی را هم می شناسم که از جادویی پاییزه ی درخت خرمالو، هنگامی که میوه های رسیده اش روی شاخه ها به هر عابری چشمک می زنند، برگهایش غرق در زیباترین طرح های پاییزی رنگ بر می گردانند و می ریزند، بی خبرند. حال من با این برگ خشکیده ی خرمالوی نیمچه رسیده ی اسراءیلی توی دستم نشسته ام و به کودکی هایم، به طعم خرمالوهای پاییزه و به درخت خرمالو فکر می کنم. هیچ شهری را نمی شناسم که حیاط خانه هایش مثل تهران هر یک به درخت خرمالویی آذین شده باشند، حتی شده - مثل خانه ی کودکی من - تک درخت آن حیاط باشند.
برگ خشکیده ی خرمالو من را می برد تا 6000 کیلومتر آن طرف تر، تا تهران؛ تهرانی که این روزها رنگ و روی دیگری گرفته است، تهرانی که این روزها غرق در خون و برافروخته از آتشی جانگداز است. دلم این روزها بیش از همیشه در خیابان های این شهر می تپد. دلتنگ کوچه ها، حیاط ها و خرمالو های این شهرم؛ دلتنگ مردمی که خرمالو می خرند، مردمی که درخت خرمالو می کارند و مردمی که درخت های خرمالویشان را به دقت نگاه نمی کنند. مردمی که این روزها مثل برگهای درخت خرمالوی خزان زده یکی یکی از شاخه جداشان می کنند و به راستی که هر کدامشان زیباتر و رنگین تر به زمین می افتند.
ای کاش درخت خرمالوی تهران ما به زودی بهار کند و شکوفه دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر