۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

زمانی دیده بر هم نه، بر هم نه / 23 دی ماه 1385

زمانی در دنیایی زندگی می کردم که زن بارور بود
و باروری مقدس بود
و بالاترین گناه شکستن حرمت زنی باردار بود
و خدشه دار کردن درونش.

زمانی در همان دنیا درخت محترم بود
و سهم غیر قابل انکاری در به جریان انداختن زندگی داشت؛
به کسی حق این داده نشده بود که شاخه ی درختی را بشکند
و اگر از کنار درختی رد می شدی, می بایست حرمتش را نگه می داشتی
و شاخه اش را می پاییدی.

توی آن دنیا دوست مقدس تر از خدا بود,
به همین ترتیب دوستی ها هم از خدا ازلی تر و ابدی تر می شدند؛
چرا که دوست صاف و روراست, بدون چشمداشتی در کنارت بود
و نیازی به اثبات وجودش نداشتی؛
به جای اینکه برایت پیامبری بفرستد, خودش در کنارت می نشست؛
چشمهایش را می دیدی و تو را باور می کرد, همان طور که تو او را.

آن زمان ها عهد از هم نمی گسیخت
حتی اگر فقط با زبان بسته می شد,
واژه ها بیهوده در هوا پرسه نمی زدند
و بیهوده به هم بسته یا از هم جدا نمی شدند,
هر واژه ای می دانست چه کار دارد
و برای چه به جریان در می آید,
هر پیغامی هزاران هزار میترا داشت که نگاهش دارند.

زمانی آواز سرچشمه ای داشت
و وقتی روان و زلال جاری می شد,
بر هر لب تشنه ای می نشست
و روانش را شستشو می داد و جانش را تازه می کرد؛
آلودن این چشمه گناهی نابخشودنی بود,
چرا که همراه بود با آلودن چندین روان
و گرفتن جان آنهایی که به امید جان تازه
پایین تر لب جو نشسته بودند.

زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که مردمش هنوز بلد بودند بخشی از یکدیگر باشند,
که هنوز در آغوش گرفتن نه از برای دشنه زدن بود,
که مردمش هنوز لبخند می زدند, بدون نیاز یه اینکه از پیش
جلوی آینه لبخند را روی صورتشان نقاشی کرده باشند
و می شد "در غم انسان نشستن, پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن"
را به هر زبانی ترجمه کرد.



زمانی در دنیایی زندگی می کردم
که با وجود همه ی دردهاش
زندگی واقعاً زیبا بود.

هیچ نظری موجود نیست: