۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

هنرمند زمان ها / 13 دی ماه 1386

تنها که می نشست تازه سایه ی تیره از چهره اش مهو می شد و رنگ پریدگی شفافی جای آن را می گرفت. تنها که می نشست بار سنگین لبخندها, پرچانگی های مجلس گرم کن, ایستادگی ها و تکیه زدن های دیگران از روی دوشش برداشته مس شد و سکوت سنگین تری جای آن را پر می کرد. تنها که می نشست با خودش روراست بود.
سر خودش را شیره نمی مالید. خودش خوب می دانست که همیشه از گوشه و کناری تنها شاهد همه چیز بوده است. باری که هنوز هر روز بر دوش می کشید از آن خودش نبود و این گاهی بیش از سنگینی بار کمرش را خرد می کرد.
هر روز لبخندش را که بر لب می گذاشت و از در که بیرون می زد می دانست که تنها یک شهروند معمولی معمولی معمولی است. تنها چیزی که او را از میان خیلی معمولی های دیگر دست چین کرده بود توانایی ادراکش بود. از آنجا که هر چه دور و برش می گذشت از سطح پوستش می گدشت و به گوشت و خونش می زد, گذر زمان خونش را آلوده کرده بود به همه ی فجایع و همه ی ناپاکی های دنیای آدم ها.
همه ی این سال ها مهم تر و مطمـءِن تر و قوی تر را بازی کرده بود. بازی گر خوبی بود. شاید بزرگترین راز موفقیتش این بود که گاه نیاز خودش هم فریب نقشش را می خورد و ساده لوحانه باورش می کرد. هم به نقشش خو گرفته بود و هم یکنواختی اش خسته اش کرده بود. برایش به گونه ای حکم عشقی قدیمی را داشت که نمی شود ترکش کرد چون که عزیز است, حتی اگر در گذر زمان رنگ باخته باشد.

هیچ نظری موجود نیست: