۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

تماشا / 5 مهر ماه 1387

نگاهش که می کنی چه می بینی؟
دستهای خسته اش را؟
قلب پینه بسته اش را؟
نفس های از کار افتاده اش را؟

همه ی روزهایی را که به انتظار نشسته است چه؟
می بینی جاده هایی را که طی کرده؟
صحرا های پشت سر گذاشته شده را می بینی یا پرتگاه های پیش رو را؟

از اینها که بگذریم می بینی امید کبره بسته دور چشمانش را؟
یا شاید آوازهای ترک خورده را روی لبانش؟
جای کبودی آرزوها را روی بازوانش چه؟
تکلیف تاول های دوستی های دیرین چه می شود؟

هنگامی که این گونه زل می زنی, هیچ نمی بینی
یا اینکه تنها مهو شعله ی شوقی می شوی که در چشمانش هره می کشد؟

هیچ نظری موجود نیست: