این روزها را گاهی هر چی زور می زنم دریغ ازکمترین ذرهای که بفهممشان، گاههای دیگرش هم به خودم الکی تلقین میکنم که مثلاً حالیمه و می فهمم... بعد آخرش میزنم به رگ بیغیرتی که اصلاً کی گفته که باید این وسط چیزی فهمید؟
امروز آفتاب بهاره ی قشنگی ست و من نشستم توی اتاقم و دارم عین مستی ترمودینامیک می خوانم و میانگین خودِ اخفش و بزش سر تکان می دهم که عجباااااا، چه چیزهاااا!!!
جای همه تان خالی که بنشینیم لب باغچه یک قهوه (حالا برای برخی دوستان چای هم سرو می شود با بهارنارنج) بزنیم توی رگ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر