۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه


نمی‌دانستم، به دستهای پینه بسته‌ام دلم را قرص کنم یا به چشم‌های خیسِ تو، به آن دو کاسه‌ی خونی که لبریز نمی‌شدند...

شب که میشد، بوی اقاقیا می‌برید و می‌درید همه‌ی رشته‌های افکار پیوسته و گسیخته‌ام را، دست‌هایم می‌لرزیدند در برابرِ چشمان تو و سکوتِ باد بود که بی‌ تابانه می‌کوبید به در و دیوار.
چشم‌های تو زل میزدند به سیاه آسمان، به دنبالشان چشم‌های من و ترانه‌ی رود بود که که از زبانِ ما میانِ کوهسار راه می‌گرفت.

حال این شب‌هایی‌ که بی‌ وقفه می‌آیند و می‌روند، دست‌هایم چشم به راهِ چشم‌هایت مانده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست: