۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

تولدت مبارک

دیشب خواب آنا رو دیدم... داشتیم با هم می دویدیم، از چیزی فرار می کردیم یا اینکه داشتیم می دیدیم برسیم یه چیزی یادم نمی آد اما خوب یادمه که یه جایی سر یه چیزی بهش گفتم "فقط تو منو تنها نذاز..." می دونم که از چیزی یا از کسی خودمونو قایم کرده بودیم، این که یواشکی و ترسون به هم می خندیدیم هم خوب یادمه. 
بعدش همینطور که می دویدیم آنا ناپدید شد، این قدم رو که بر می داشت بود و گام بعدی رو دیگه کسی نبود که برداره. توی خواب کلی فریاد کشیدم، صداش زدم، جیغ و داد راه انداختم... بیدار که شدم پریشون بودم و نمی فهمیدم چرا؛ همین الآن یادم اومد که امروز تولدشه.

نانیکی این چه وضعشه که من به این زودی از تو چند سال بزرگتر شم؟

هیچ نظری موجود نیست: