روی پیانو نوشتن هم برای خودش عالمی دارد. نمی دانم چرا این اتاق تمرین های دانشکده موسیقی این قدر آرامم می کنند. هرگاه پایم به اینجا کشیده می شود دیگر دلم نمی خواهد تکان بخورم، می خواهم ساعت ها همین جا کنار این پیانو ها بمانم و با خودم و با نوای ساز خلوت کنم. دنیای دیگری ست؛ جهانی که گویی همیشه می شناختمش و با این همه راه ورودی اش بسته مانده بود. حالا که روزنه ای به رویم گشوده شده دیگر دل ندارم پا پس بکشم
به طرز وحشتناکی باز هم از کلاس ترمو باز ماندم. هنوز هم از جمع آدم ها وحشت می کنم؛ ناآرامم می کند، مضطرب، مشوش، درمانده. دلم همه اش برای خودم تنگ می شود. اما این جا، این جا لابه لای این پیانوها گویی بوی خودم را استشمام می کنم، بوی این همه سال آرزوهای دست نخورده را، بوی کودکی و نوجوانی ام را، بوی خام ترین و کهنه ترین داستان هایم را، خیال پردازی های بی پاسخ مانده ام را در تلاش برای رسیدن به همین سکوت چوبین درون اتاقک های این زیرزمین
چقدر این سال ها فراموش شده بودم
چقدر زورکی باور کرده بودم که وجود ندارم، که خیال یا تلقینی بیش نیستم
۲ نظر:
روزنه ها گشوده تر باد، بنواز، تا باد به گوش ما هم برساند، می گویم گاهی آهنگی میشنوم، پس تو مینوازی
عمو احمد
فقط می تونم لبخند بزنم در جوابتون! >:)
ارسال یک نظر