۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

وای به حال ما اگر کامی نگیریم از بهار!

دیروز با دوستم سیلویا رفتیم که دور و بر خوابگاه کمی قدم بزنیم. قصدمون این بود که بریم طول کانالی رو که این نزدیکی هاست گز کنیم و برگردیم. اما از اون جایی که جفتمون دو تا دختر سر به هواییم و گرم صحبت هم بودیم راهمون رو گم کردیم و از یه جایی سر در آوردیم که به برلین نمی خورد. افتادیم وسط کوچه پس کوچه هایی با خونه های ویلایی و حیاط ها و باغ های با صفا. خلوت خلوت، بنی بشری نبود، ما دو تا و دار و درخت و بهار! اون جور که بوی شکوفه ها همه جا پیچیده بود. تازه بعدش هم رسیدیم به یه کوچه ای که دو طرفش رو درخت های گیلاس کاشته بودن ار همه جا و از همه رنگ. اون جا بود که من صحنه ای رو دیدم که مدتها بود ندیده بودم: دو تا صف درخت، به موازات هم و غرق شکوفه های رنگی، دزست مثل کارت پستال ها می مونست. اون جا بود که رنگ بهار و بوی بهار مستمون کرد.
آدم جدی جدی شعر فریدون مشیری تو سرش راه می گرفت.
جای همه تون حسابی خالی اما باز بیشتر از همه مامانم.


(مدتها بود دلم برای گم شدن تنگ شده بود.)



۱ نظر:

Maryam گفت...

سلام،
خوشحالم که گم گشتی وپيدا! و خوشحال ترم از اينکه بهار اومد.
مثل اينکه فصل گم شدن رسيده. اين روزها منم خيلی گم ميشم. چه تو حياط دانشگاه، چه تو حيات خودم !!!