‏نمایش پست‌ها با برچسب آدمانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب آدمانه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

بازدید

بوی قدیم نیست، کاملاْ هم بوی دوران نو می دهد.
پله ها را که پایین می آید تا در را بعد بیش از یک دهه به رویم باز کند خاطرات سال های دور و یاد روزهای پر سروصدای نوجوانی نیستند که زنده می شوند، این ها همه دلتنگی های همین روزهای پرهیاهواند که لبهایم را لبخندوار کش و قوس می دهند، مال همین روز و همین ساعت اند این دست ها و این دلی که دارند می لرزند. خوشی روزهای از دست رفته نیست که سر دلم قلمبه می زند، سرمستی همین لحظه است که در را باز کنی و بازوانم حمله ور شوند که بگیرند و بفشارندت. 
این یاد بازی های دیروزمان نیست که حبه حبه و کله کله قند پشت هم توی دلم آب می کند، همراهی همین امروزی ست که پاهای من را به جاده ای باز می کند که به تو ختم شود، همین امروزی که می شکوفد و می روید تا باغ فردا را به دستهای من و تو برساند، همین امروزی که هر گوشه ی دنیا که بگویی افتاده ایم. 
همین امروز است که می چلانمت تا برایم بگویی چه بویی می دهم، تا کابوس های من و جاده های تو حریف این چهارتا دست نشوند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه


نمی‌دانستم، به دستهای پینه بسته‌ام دلم را قرص کنم یا به چشم‌های خیسِ تو، به آن دو کاسه‌ی خونی که لبریز نمی‌شدند...

شب که میشد، بوی اقاقیا می‌برید و می‌درید همه‌ی رشته‌های افکار پیوسته و گسیخته‌ام را، دست‌هایم می‌لرزیدند در برابرِ چشمان تو و سکوتِ باد بود که بی‌ تابانه می‌کوبید به در و دیوار.
چشم‌های تو زل میزدند به سیاه آسمان، به دنبالشان چشم‌های من و ترانه‌ی رود بود که که از زبانِ ما میانِ کوهسار راه می‌گرفت.

حال این شب‌هایی‌ که بی‌ وقفه می‌آیند و می‌روند، دست‌هایم چشم به راهِ چشم‌هایت مانده‌اند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

تولد آدمِ خودم

سبز شده بودم زیر هر دوپایت،
علف بی تابانه انتظار کشیدنهایت بودم یا سبزه ی بهاره ی شکوفانی رویاهایت، هرطور که بود سبز شده بودم زیر دوتا پای برهنه ات. 
هنوز رد پایت روی همه ی سبزگی هایم مهر است. 
از سر بی تابی بود یا بازیگوشی، انگشتان پاهایت لابه لایم گره می خوردند و من هم سرخوشانه قلقلکشان می دادم، 
کوتاه کف پایت را می خاریدی و دوباره از سر می گرفتیم.
از گرد و خاک خبری نبود، همه ی قلوه سنگ ها را هم زیر خودم جمع کرده بودم.
هر جا که می رفتی، باد خبر رفتنت را پیش از پاهایت برایم می آور،
تخم می ریختم و تا به خودت بجنبی سبز می شدم زیر پاهای به راهت.

فصل قاصدک رسیده عزیز، نمی خواهی با چند تا آرزو بیایی؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

Nocturnal

مانند همه ی این شبهای بیداری ساعت داره 3 می شه و من هنوز خواب به چشمم نیومده. الآن دیگه اونقدر حسته ام که نمی تونم خودم رو گول بزنم بگم نرم نرمک درسم رو می خونم. دیگه نه تنها فکرم بلکه چشمهام هم خسته ان، جسم و جانم خسته است از این همه داستان که دور برم وول می خورن، داستانهایی که مثل خوره افتاده ان به جونم و با همه ی سنگینی شون خرخره م رو همین طور فشار می دن. فکر کنم تو این سوز برلین پنجره باز گذاشتن هم دیگه کفاف نمی ده، اتاقم بالا برم پایین بیام بوی تعفن گرفته.
توی تاریکی نصفه شبی باز هم از بیرون نور خیره کننده می زنه تو صورتم، همسایه ی ایرانی خونه روبروییه که مثل همیشه نصفه شبها بیداره، فکر کنم کارش شبانه ست... اما امشب اون هم نه می آد پای پنجره سیگار بکشه و نه تو آشپزخونه مشغوله، حتی با اینکه برق آشپزخونه اش هم روشنه. نمی دونم آیا این خانوم همسایه هم از پریشب پریشون پای اینترنت بوده یا نه، نمی دونم هیچ کدوم از متنهایی رو دوستای من توی فیسبوک دست به دست چرخوندن از بچه های توی ایران خونده و اشک ریخته یا نه. نمی دونم ویدئوی آزادی آزادی خوندی بچه ها تو سوز سرمای دیشب تهران رو هزار باره دوره کرده باهاش مثل لالایی به خواب رفته یا نه... یا شاید هم اصلاً دلش جای دیگه ای باشه، شاید عزیزیش الآن توی زندون یا بیمارستان باشه، شاید اون هم امروز همه اش به این فکر می کرده که چهجوری یکی یکی از عزیزاش تو ایران خبر بگیره، شاید اون هم مثل من دل تودلش نیست که چرا ای دیروز تا حالا خبری از خونواده اش نشده...


همین که داشتم اینا رو می نوشتم برق آشپزخونه اش خاموش شد، بدون اینکه خودش بیاد تو آشپزخونه. خسته ام، خیلی... بیشتر از همه اما دلم خسته است. کاش حداقل عاشق می بودم...