بوی قدیم نیست، کاملاْ هم بوی دوران نو می دهد.
پله ها را که پایین می آید تا در را بعد بیش از یک دهه به رویم باز کند خاطرات سال های دور و یاد روزهای پر سروصدای نوجوانی نیستند که زنده می شوند، این ها همه دلتنگی های همین روزهای پرهیاهواند که لبهایم را لبخندوار کش و قوس می دهند، مال همین روز و همین ساعت اند این دست ها و این دلی که دارند می لرزند. خوشی روزهای از دست رفته نیست که سر دلم قلمبه می زند، سرمستی همین لحظه است که در را باز کنی و بازوانم حمله ور شوند که بگیرند و بفشارندت.
این یاد بازی های دیروزمان نیست که حبه حبه و کله کله قند پشت هم توی دلم آب می کند، همراهی همین امروزی ست که پاهای من را به جاده ای باز می کند که به تو ختم شود، همین امروزی که می شکوفد و می روید تا باغ فردا را به دستهای من و تو برساند، همین امروزی که هر گوشه ی دنیا که بگویی افتاده ایم.
همین امروز است که می چلانمت تا برایم بگویی چه بویی می دهم، تا کابوس های من و جاده های تو حریف این چهارتا دست نشوند.