۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

تولد آدمِ خودم

سبز شده بودم زیر هر دوپایت،
علف بی تابانه انتظار کشیدنهایت بودم یا سبزه ی بهاره ی شکوفانی رویاهایت، هرطور که بود سبز شده بودم زیر دوتا پای برهنه ات. 
هنوز رد پایت روی همه ی سبزگی هایم مهر است. 
از سر بی تابی بود یا بازیگوشی، انگشتان پاهایت لابه لایم گره می خوردند و من هم سرخوشانه قلقلکشان می دادم، 
کوتاه کف پایت را می خاریدی و دوباره از سر می گرفتیم.
از گرد و خاک خبری نبود، همه ی قلوه سنگ ها را هم زیر خودم جمع کرده بودم.
هر جا که می رفتی، باد خبر رفتنت را پیش از پاهایت برایم می آور،
تخم می ریختم و تا به خودت بجنبی سبز می شدم زیر پاهای به راهت.

فصل قاصدک رسیده عزیز، نمی خواهی با چند تا آرزو بیایی؟

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

From Afar*

با گذشتن سال ها زندگی ام از خودش فاصله می گیرد یا شاید همه چیز از هم فاصله می گیرد.

عجیب است که حتی از سرعت دور شدن کودکی اک هم تأسف نمی خورم؛ فقط نگاهش می کنم، از همین جا... درست مانند هر دوباری که تنها زل زدم به سنگ قبر یک دوشیزه آنایی که حالا از من خیلی خیلی دور شده، جایی که بدون مرگ دستم در خواب و خیال هم به زور بهش می رسد. با این حال آناهه (نانیک) از آن ور رود و آیداهه (آدیش) از این ور جریان به هم خیره شدیم، این بار هر دوتایمان همه ی اشکهایمان را گریه کرده ایم به یاد روزهایی که فکر می کردیم منفورتر از آسفالت داغ جاده خراسان وجود ندارد که بین ما دوتا جدایی بیاندازد.
نمی دانم حالا کدامشان بین ماست: یک لایه سنگ سیاه، چند بوته ی گل، یک مشت خاک یا این تنها یقین بشری.

سال های سال از سر "و"ی وطن پیش از همه یاد فرزانگان می افتادم و خاک سه تا حیاطی که هفت سال آزگار خوردیم به اضافه ی گچ و غبار راهروها؛ تنها جای دنیا که من "سنتی" و "پابند آیین گذشتگان" به حساب می آمدم. حالا دیگر فرزانگان هم از من - از ما - فاصله می گیرد و من به روزی فکر می کنم که دیگر توی حیاط دبیرستان حلقه زده نشود و توی حیاط راهنمایی بساط آب بازی برچیده شود. 
یاد دستهایی می افتم که دیروز حتی در کوران پاییز هم به دست هم بودند و بعد یواشکی پیش خودم ریسه می روم از شمردن دستهایی که با این همه فاصله هنوز توی دستهایم قایم نگهشان داشته ام. نمی دانم این ره کذایی از کدام طرف به سوی فردا می رود اما چندتای همین دستها به یاد آن روزها کفشهایم را قاپیده اند و من پابرهنه دنیا را به دنبالشان می دوم و باز هم دورتر می شوم.

درست مثل خانه، مثل مامان، بابا و کسری که این همه دورند، آنقدر که کسری جرئت کند بدون من 18 ساله شود، آنقدر که برود دانشگاه و من نباشم که روز اول مسخره اش کنم، آنقدر دور که حالا او برود و برای من از خیابان انقلاب خبر بیاورد، که برود سینما و برای من از فیلم های جدید تعریف کند...
حتی مامان هم این روزها همه اش در حال فاصله گرفتن است. می رود، می آید، در تلاش برای کندن، برای رفتن و رفتن و باز هم رفتن، در تلاش برای یافتن دورشدن هایی که که سال ها پیش ازش گرفته اند، به زور پاگیرش کرده اند.

شاید برای همین عاشق کوله پشتی ام، انگاری دوخته اندش برای فاصله گرفتن. جان می دهد برای رفتن، برای بار و بندیل بستن و خانه به دوشی، مال این است که مجبور نشوی جایی زمین بگذاری اش، بی خیال دور شوی، فاصله بگیری و بعد سرت را برگردانی و خودت را که بوده ای ببینی، جای پاهایت را بشمری، ببینی کجا سبک قدم برداشته ای و کجا بر این راه بی زبان پافشاری کرده ای.

در میان این فاصله گرفتن ها یک چیز سر جایش می ماند: پنداری همه ی درختان زمین ور دلم جا خوش کرده اند!


*Ensiferum - From Afar    هر چند که آهنگ دیگرشان بسیار مناسب تر است...